با نگاه به ظرف دلم آشوب میشود، این یک ماه هوای دلم بدجوری بارانی میشود. موقع تدریس دانشآموزانم، دانشآموزان فلسطینی در ذهنم تداعی میشوند.
سفره که پهن میشود یک گوشه قلبم به یاد مادرانی است که با ترکشهای بی رحم صهیونیستها به آسمان پرکشیدند و بر سفره اهل بیت علیهمالسلام مهمان شدند.
خانههایی که دیگر صدای گریه نوزاد از دلتنگی مادر به گوش نمیرسد. دیگر عروسکهای غزه آغوشی برای بغل کردن ندارند.
ما در دنیایی زندگی کردیم که حق بشر مظلوم غزه تنها تیر و بمب بود و تنها برای سرپوش جنایات یک ثانیه سکوت شد. آه ای کاش منجی بشریت از راه برسد.
حال این روزهایمان عجیب بد شده است. دلهامان شبیه همین دانههای انار خون شده و تکهتکه گردیده است.
طعم پاییز امسال چقدر سرد و جانفرسا بود. خدایا روح ناب انسانیت در تاریکی به سر میبرد، منجی عالم آفتاب را برسان.
]]>میگوید: «رزمندهها تشنه که میشوند دستشان را در دریای هور میزنند و البته آبی با مشتی کرم و گیاه مخلوط شده بالا میآید. تا ته نشین شدن مخلفات آب لبهای خشکیدهشان را بر هم میگذارند و بعد از چند ثانیهای آب را سرمیکشند».
چارهای نیست تشنگی که فشار بیاورد چنین آبی در آن فضا گوهر نایاب میشود. اما حبیب سنش کم است و بیمار میشود. آن شب قرار بود که رزمندهها پاتک به عراقیها بزنند. به همین خاطر سهم آن شب رزمندهها کمپوتهای گیلاسی بود که داخل قالبهای یخ حسابی خنک شده بود.
حبیب که گوشهای زیر پتو افتاده بود و نای بلند شدن نداشت، صدای علیاصغر را میشنید: «بچهها امشب هر کی سهمش از کمپوتها یکی هست، پرسیدم گفتند سهم حبیب هم یه دونه میشه. هر کی حاضره امشب کمپوتشو برای حبیب بزاره که فردا هم بتونه از همین کمپوتها بخوره، بلکه جون بگیره».
ساعتی گذشت، همه جا خلوت شده رزمندهها عملیات را شروع کردند و حبیب سر وقت کمپوتش میرود، ۴۸ کمپوت گیلاس در قالبهای یخ…. هیچکس به کمپوتش دست نزده بود.
✍م.حیدری
بالا دست کوچهی انارنشان، زندگی به رنگ سرخی انارها نه، بلکه به زردی برگهای پاییزی میزند. پیرزنی تکیده در همان حوالی بود که انگشتان پینهبستهاش حکایت از بافتن قالیهای بسیار داشت. برگهای قالی را بهسان همان پاییز سرد و سخت به تصویر کشیده بود.
معاملهاش با خدا قلب شکستهای بود که در همان دریای بیمهر نصفش را جا گذاشته بود. اصلا شاید همه وجودش را، من که او را زیاد نمیشناختم اما اهالی محل همیشه میگفتند بعد از رفتن محمدش همیشه نقش قالیاش به رنگ پاییز بود.
شاید چون محمد فصل پاییز بود که راهی شد و قاب چشمان پیرزن در همان فصل ماند. همسایهها میگفتند خودش زمانی که محمد را در گهواره تکان میداده او را نذر ابوالفضل (علیهالسلام) کرده است.
زمانی که به نذرش فکر میکنم، صدای دریایی که محمد را برای همیشه با خودش دارد در درونم موج میزند. من به دریا غبطه میخورم که چنین صدفی را برای خودش نگه داشته است.
پلهها را یکی یکی پایین میروم، حیاطی کوچک با حوضی که برگهای پاییزی شبیه سایبانی برای ماهیان قرمزش شدهاست. گویا صاحبخانه هنوز دلش در خاطرهای پاییزی جا مانده است.
امروز خانه همان پیرزن، مادر محمد روضه حضرت عباس (علیهالسلام) دعوت بودیم، دار یکی از قالیها امواج همان دریا بود و تصویری نیمهتمام از صورت محمد، لباس غواصی او هم بر روی چوب رختی نمایان بود.
حس روضه با همان دارقالی نیمهتمام، آه عجب غواصها بوی فرات و دلتنگی و نرسیدن میدهند.
]]>#به_قلم_خودم
حال و روزش با نوای عشق بهتر میشود
هر که چشمش در میان روضه ها تر میشود
کاروانی از دور دیده میشود؛ خسته و مالامال از حس دلتنگی، کودکانی با لباسهای خاکی و چهرههای غمگرفته.
عدهای پدر را از دست دادهاند. عدهای دیگر عمو و دایی.
حضور این کاروان در شام فضای شهر را دگرگون کرد و مردم شام از خواب غفلت بیدار شدند. یزید که احساس خطر میکرد حادثه کربلا را به ابن زیاد و عمر سعد و شمر نسبت داد تا افکار مردم را قانع کند. البته لازمه اینکار رعایت احترام به اسیران کربلا و بازگرداندن آنان به مدینه بود.
کاروان اکنون قصد خروج از شام به مدینه را دارد. خانمی باوقار از راهنمای قافله میخواهد از مسیری عبور کنند که به کربلا منتهی شود. عفاف و حیای ایشان یاد ام ابیها فاطمه زهرا (سلااللهعلیها) را برای من تداعی میکند. او زینب سلاماللهعلیها است؛ خانمی که در این مسیر شهامت علیوار و خطبههای زهراگونهاش دشمنان آلالله را از پا انداخته بود. با جملهی ما رایت الا جمیلا در کاخ یزید سیلی محکمی زد بر تمام پلیدیها و شک و تردیدها. دختر علی (علیهالسلام) که باشی مگر جز این انتظار میرود.
کاروان مسیر کربلا را میپیماید و به کربلا و قتلگاه شهیدان میرسد. جابر (رحمهاللهعلیه) و جماعتی از بنیهاشم نیز در کنار قبر فرزند رسول خدا بودند.
صدای ناله و شیون به پا خاست و زنانی که در آن منطقه بودند برای عزاداری با کاروانیان همراه شدند.
این چـه جایی ست کـه اندوه مرتب دارد
ناله اش ذکر امان از دل زینب دارد
مادری بین کجاوه غم عالم دارد
کربلا دیده و فریاد دمادم دارد
✍️م.حیدری روایتهای به جاماندهی محرم
به قلم خودم
✍سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش
در بحبوحهی روز عاشورا، آفتاب سوزان، لبهای تشنه اهل حرم را شبیه کویری تف دیده کرده بود. صدای العطش کودکان به گوش میرسید و خاک و خون همهجای صحرای پربلا را فراگرفته بود. در این بین غلام سیاه پوستی به نام جُون که قبلا در خدمت ابوذر بود و پس از او با امام زندگی میکرد، خدمت امام رسید و اجازه رفتن به میدان خواست.
امام فرمودند: 《من بیعت را از تو برداشتم و آزاد هستی. تو با عافیت و آسایش همراه ما آمدی پس خودت را به ناراحتی و مصیبت در راه ما گرفتار نکن》.
جون در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود خودش را به قدمهای امام انداخت و پاهای امام را میبوسید گفت: 《یابن رسولالله سزاوار نیست در زمان رفاه و آسایش در خدمت شما باشم و در شدت و ناراحتی و در مقابل دشمن دست از شما بردارم. رنگ من سیاه و خاندان من ناشناخته، اما بر من منت بگذار. 《فلا تَبتَلِ بِطَریقِنا؛ من هرگز از شما جدا نخواهم شد》.
امام هنگامی که اصرار جون را مشاهده کرد اذن رفتن به میدان دادند و جُون نیز به فیض شهادت نائل شد.
در راه امام حسین (علیهالسلام) ماندن، رنگ و نژاد نمیشناسد؛ رنگ خدایی که داشته باشی ندای فطرت خود را میشنوی که تو را به قافله حسین (علیهالسلام) فرا میخواند.
تا پیشکش کنم بجز این سر نداشتم
رویم سیاه! تحفهی بهتر نداشتم
در بین عاشقان تو شرمندهام حسین!
حتی تنی سفید و معطر نداشتم
✍م.حیدری روایتهای به جاماندهی محرم
برکت محله بود. گرم و صمیمی شبیه گلهای آفتابگردان صورتش همیشه به سمت آسمان و در حال شکرگزاری بود. قدی تقریبا خمیده و محاسنی سفید و لبانی که همیشه خندان بود. دوست داشتم همیشه اولین نفری بودم که سلامش میکردم، اما همیشه پیشدستی میکرد. گاهی که از سرکار برمیگشت، صورتش از شدت گرمای آفتاب شبیه تنور قرمز شده بود. دستان زمخت و چروکخوردهاش، نشان از تلاش شبانهروزیاش برای روزی حلال داشت.
خانهای ۵۰متری که ظاهری کوچک داشت، گلیمهایی که ننه سکینه خودش بافته بود زینت خانه میشد. اما وجود بابا علی وسعت خانه را به اندازه آبی آسمان کرده بود. نزدیک محرم که میشد همین خانه کوچک، هیئتی برای خودش میشد. اهالی محله هرزگاهی که جایی برای نشستن در روضه پیدا نمیکردند، تا چند قدمی خانه بابا علی مینشستند، که از نفس گرم بابا که برای علیاکبر (علیهالسلام) دم میگرفت بهرهمند شوند.
یادش بخیر، صدای بابا سوز داشت، شاید چون داداش حسن هیچوقت برنگشت و مفقودالاثر شد. شاید چون داداش حسن جوان بود و مجرد، مثل علیاکبر امام حسین (علیهالسلام) که بابا علی اینقدر شور و حال این روضهاش فرق داشت. بابا علی سهمیه داشت، سهمیهاش همان قلب شکسته بود از فراق برادر و چقدر شکرگزار خدا بود. همیشه میگفت: 《روله جان خدا قلب شکستهها رو بیشتر تحویل میگیره》. من نمیفهمیدم، هنوز هم درکش نمیکنم. راستش گاهی حرصم را در میآورد، از بس که آرام بود. اما به اندازه وسعت دریا، دوستش داشتم به اندازه همان وسعت هم آرامش میداد.
من که هیچوقت از چایی نعلبکیهای روضه بابا علی نمیگذشتم. قندهای بابا علی شبیه قندیل بود و من همیشه مشتی از قندیلهای شیرین را در جیبم میگذاشتم. نقشه برایشان میکشیدم با مداد شمعی آبی رنگشان میکردم، یا میچسباندم به دفترم یا گاهی لاکپشت های نقاشیشدهام از لاکی فیروزهای بهرهمند میشدند.
خیلی دلم برایش تنگ شده، نزدیک محرم شده، پرچمها، نعلبکیها، قندهای قندیلی، گاهی هم دلم مثل همان پرچم که با وزش باد به این سو و آن سو میرود، بیقرار و طوفانی میشود اما نه از او خبری هست و نه از داداش حسن.