خنک مثل گیلاس
حرفهایش جان به روح مرده از زنگار دنیا میدهد. اسمش حبیب است، ۱۴ سالش بوده که به جبهه میرود. از حال و هوای آن روزها که میگوید، دلم تا سرزمین شلمچه و دوکوهه هوایی میشود.
میگوید: «رزمندهها تشنه که میشوند دستشان را در دریای هور میزنند و البته آبی با مشتی کرم و گیاه مخلوط شده بالا میآید. تا ته نشین شدن مخلفات آب لبهای خشکیدهشان را بر هم میگذارند و بعد از چند ثانیهای آب را سرمیکشند».
چارهای نیست تشنگی که فشار بیاورد چنین آبی در آن فضا گوهر نایاب میشود. اما حبیب سنش کم است و بیمار میشود. آن شب قرار بود که رزمندهها پاتک به عراقیها بزنند. به همین خاطر سهم آن شب رزمندهها کمپوتهای گیلاسی بود که داخل قالبهای یخ حسابی خنک شده بود.
حبیب که گوشهای زیر پتو افتاده بود و نای بلند شدن نداشت، صدای علیاصغر را میشنید: «بچهها امشب هر کی سهمش از کمپوتها یکی هست، پرسیدم گفتند سهم حبیب هم یه دونه میشه. هر کی حاضره امشب کمپوتشو برای حبیب بزاره که فردا هم بتونه از همین کمپوتها بخوره، بلکه جون بگیره».
ساعتی گذشت، همه جا خلوت شده رزمندهها عملیات را شروع کردند و حبیب سر وقت کمپوتش میرود، ۴۸ کمپوت گیلاس در قالبهای یخ…. هیچکس به کمپوتش دست نزده بود.
✍م.حیدری