???رنگ خدایی
به قلم خودم
✍سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش
در بحبوحهی روز عاشورا، آفتاب سوزان، لبهای تشنه اهل حرم را شبیه کویری تف دیده کرده بود. صدای العطش کودکان به گوش میرسید و خاک و خون همهجای صحرای پربلا را فراگرفته بود. در این بین غلام سیاه پوستی به نام جُون که قبلا در خدمت ابوذر بود و پس از او با امام زندگی میکرد، خدمت امام رسید و اجازه رفتن به میدان خواست.
امام فرمودند: 《من بیعت را از تو برداشتم و آزاد هستی. تو با عافیت و آسایش همراه ما آمدی پس خودت را به ناراحتی و مصیبت در راه ما گرفتار نکن》.
جون در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود خودش را به قدمهای امام انداخت و پاهای امام را میبوسید گفت: 《یابن رسولالله سزاوار نیست در زمان رفاه و آسایش در خدمت شما باشم و در شدت و ناراحتی و در مقابل دشمن دست از شما بردارم. رنگ من سیاه و خاندان من ناشناخته، اما بر من منت بگذار. 《فلا تَبتَلِ بِطَریقِنا؛ من هرگز از شما جدا نخواهم شد》.
امام هنگامی که اصرار جون را مشاهده کرد اذن رفتن به میدان دادند و جُون نیز به فیض شهادت نائل شد.
در راه امام حسین (علیهالسلام) ماندن، رنگ و نژاد نمیشناسد؛ رنگ خدایی که داشته باشی ندای فطرت خود را میشنوی که تو را به قافله حسین (علیهالسلام) فرا میخواند.
تا پیشکش کنم بجز این سر نداشتم
رویم سیاه! تحفهی بهتر نداشتم
در بین عاشقان تو شرمندهام حسین!
حتی تنی سفید و معطر نداشتم
✍م.حیدری روایتهای به جاماندهی محرم