به قلم خودم
برکت محله بود. گرم و صمیمی شبیه گلهای آفتابگردان صورتش همیشه به سمت آسمان و در حال شکرگزاری بود. قدی تقریبا خمیده و محاسنی سفید و لبانی که همیشه خندان بود. دوست داشتم همیشه اولین نفری بودم که سلامش میکردم، اما همیشه پیشدستی میکرد. گاهی که از سرکار برمیگشت، صورتش از شدت گرمای آفتاب شبیه تنور قرمز شده بود. دستان زمخت و چروکخوردهاش، نشان از تلاش شبانهروزیاش برای روزی حلال داشت.
خانهای ۵۰متری که ظاهری کوچک داشت، گلیمهایی که ننه سکینه خودش بافته بود زینت خانه میشد. اما وجود بابا علی وسعت خانه را به اندازه آبی آسمان کرده بود. نزدیک محرم که میشد همین خانه کوچک، هیئتی برای خودش میشد. اهالی محله هرزگاهی که جایی برای نشستن در روضه پیدا نمیکردند، تا چند قدمی خانه بابا علی مینشستند، که از نفس گرم بابا که برای علیاکبر (علیهالسلام) دم میگرفت بهرهمند شوند.
یادش بخیر، صدای بابا سوز داشت، شاید چون داداش حسن هیچوقت برنگشت و مفقودالاثر شد. شاید چون داداش حسن جوان بود و مجرد، مثل علیاکبر امام حسین (علیهالسلام) که بابا علی اینقدر شور و حال این روضهاش فرق داشت. بابا علی سهمیه داشت، سهمیهاش همان قلب شکسته بود از فراق برادر و چقدر شکرگزار خدا بود. همیشه میگفت: 《روله جان خدا قلب شکستهها رو بیشتر تحویل میگیره》. من نمیفهمیدم، هنوز هم درکش نمیکنم. راستش گاهی حرصم را در میآورد، از بس که آرام بود. اما به اندازه وسعت دریا، دوستش داشتم به اندازه همان وسعت هم آرامش میداد.
من که هیچوقت از چایی نعلبکیهای روضه بابا علی نمیگذشتم. قندهای بابا علی شبیه قندیل بود و من همیشه مشتی از قندیلهای شیرین را در جیبم میگذاشتم. نقشه برایشان میکشیدم با مداد شمعی آبی رنگشان میکردم، یا میچسباندم به دفترم یا گاهی لاکپشت های نقاشیشدهام از لاکی فیروزهای بهرهمند میشدند.
خیلی دلم برایش تنگ شده، نزدیک محرم شده، پرچمها، نعلبکیها، قندهای قندیلی، گاهی هم دلم مثل همان پرچم که با وزش باد به این سو و آن سو میرود، بیقرار و طوفانی میشود اما نه از او خبری هست و نه از داداش حسن.