#به_قلم_خودم
بالا دست کوچهی انارنشان، زندگی به رنگ سرخی انارها نه، بلکه به زردی برگهای پاییزی میزند. پیرزنی تکیده در همان حوالی بود که انگشتان پینهبستهاش حکایت از بافتن قالیهای بسیار داشت. برگهای قالی را بهسان همان پاییز سرد و سخت به تصویر کشیده بود.
معاملهاش با خدا قلب شکستهای بود که در همان دریای بیمهر نصفش را جا گذاشته بود. اصلا شاید همه وجودش را، من که او را زیاد نمیشناختم اما اهالی محل همیشه میگفتند بعد از رفتن محمدش همیشه نقش قالیاش به رنگ پاییز بود.
شاید چون محمد فصل پاییز بود که راهی شد و قاب چشمان پیرزن در همان فصل ماند. همسایهها میگفتند خودش زمانی که محمد را در گهواره تکان میداده او را نذر ابوالفضل (علیهالسلام) کرده است.
زمانی که به نذرش فکر میکنم، صدای دریایی که محمد را برای همیشه با خودش دارد در درونم موج میزند. من به دریا غبطه میخورم که چنین صدفی را برای خودش نگه داشته است.
پلهها را یکی یکی پایین میروم، حیاطی کوچک با حوضی که برگهای پاییزی شبیه سایبانی برای ماهیان قرمزش شدهاست. گویا صاحبخانه هنوز دلش در خاطرهای پاییزی جا مانده است.
امروز خانه همان پیرزن، مادر محمد روضه حضرت عباس (علیهالسلام) دعوت بودیم، دار یکی از قالیها امواج همان دریا بود و تصویری نیمهتمام از صورت محمد، لباس غواصی او هم بر روی چوب رختی نمایان بود.
حس روضه با همان دارقالی نیمهتمام، آه عجب غواصها بوی فرات و دلتنگی و نرسیدن میدهند.
https://kowsarblog.ir/admin.php?ctrl=coll_settings&tab=dashboard&blog=14349
ازوبلاگ من هم دیدن کنید