خیلی عجله داشتم، قدم هایم را بلند تر برداشتم، صدایی به گوشم رسید، باورش برایم سخت بود، صدای مرضیه بود که از داغ از دست دادن پدرش ناله می کرد. (دست و پایم را گم کرده بودم) نمی دانستم چه کار کنم، همین چند روز پیش از تصمیماتی که برای آینده اش گرفته بود صحبت می کرد، گرد یتیمی بر صورتش نشسته بود، رمقی نداشت، دست و پایهایش می لرزید و مدام پدرش را صدا می زد، داخل منزل که شدم تنها نگاهش می کردم و کاری از دستم بر نمی آمد، باز هم خاطرات لیلا برایم مرور می شود، لیلا چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود که با همسرش به علت گاز گرفتگی فوت شدند، زمانی که اقوام، لیلا را به بیمارستان می رسانند، لیلا نفس های آخرش را می زند و یونس فوت شده بود، لیلای بیست ساله هم در بیمارستان جانش را از دست می دهد، گاهی این مصیبت ها بر دلم آوار می شود و دستم به جایی بند نمی شود که آن را به جایی گره بزنم که سست نشوم، باز صدای مرضیه رشته افکارم را به این دوست گره می زند، حالا چند ماهی از این اتفاقات می گذرد، اما مرضیه داستان جدیدی برایش رقم خورده است، داستان خواهرش که ام اس دارد و مرضیه باید از او پرستاری کند، همین چند روز پیش موقع اذان مغرب بود که مرضیه پشت ویلچر خواهرش را گرفته بود و خواهرش که حالا دیگر حرف هم نمی زند تنها به آسمان نگاه می کرد و لبهایش را تکان می داد، نمی دانم با خودش چه می گوید، باز هم فکر لیلا و همسرش من را ناآرام می کند، زمان تدفین قبر دو طبقه برایشان گرفتند، خیلی غم انگیز بود دو همسر که جوان بودند و از خود فرزندی نداشتند که یادگاری برای خانوادشان به جا بگذارند، این تقدیر سرنوشت هست که برای هر فرد به یک نحوه رقم می خورد، نمی دانم در این فراز و فرودها تا چه اندازه توانستیم خدا را از خود راضی نگه داریم. امیدوارم که کاستی ها و نواقص ما را جبران کند. حال خواهر مرضیه هر روز رو به وخامت است، فعلا که تنها سوپ به او می دهند و نمی تواند غذا بخورد. این چند روز ناخودآگاه این اذکار بر زبانم جاری می شود. خدایا تمام مریض ها را شفا بد.
موضوع: "دست نوشته های من"
زمانی که قرار است نشانهای از بزرگی تو را درک کنم، باید پاک شوم و چه زیباست این آیه از تجلی وجودت. باید رمز عبور را به خوبی مرور کنم، رمز عبور دو رکعت نوشیدن از معرفت کبریایی خداوند است. قرار است امشب ماه گرفته شود، در این کرهی خاکی زمانی که ماه گرفته می شود، قلب ها به رسم بندگی متواضع می شوند. رسم بر این است در این دو رکعت که از پیالهی معرفت می نوشند، برای اقرار به رسم عاشقی خویش 5 مرتبه، تسبیح تو را یادآوری کنند. 5 مرتبه به خود یادآوری کنند که ای عظیم تر از تمام خواسته های مادی، 5 مرتبه دیگر می شکنم، وقت آن فرا رسیده است؛ آن زمان که سر از سجده ای که (من را به یاد سرشت اولیه ام می اندازد) بر میدارم، رکعت دوم شروع می شود در این رکعت دیگر، کم می آورم پاهایم سست می شود، معبودا من حقیر به درگاه تو رو آوردم نشانه ای از بزرگی تو را با رمز عبودیت به تماشا می نشینم. اجازه می طلبم، من را سرشار از حس خواستن خودت قرار بده، در کوچه پس کوچه های این دنیا نشانه ای از آقای غریبمان در قلبهایمان متجلی کن که سخت نیازمند حضورشان در قلب داغدیده از مصیبت ها و معصیت ها هستم. می خواهم آن قدر من را برای خودت ذوب کنی که روزی فرا برسد که حضرت را به میهمانی دلم دعوت کنم.
صف خیلی طولانی بود به گمانم نوبت من فعلا نمی رسد، ترجیح می دهم تا زمان فرا رسیدن نوبتم قدری گذشته را مرور کنم، ایستادن در صف خاطراتی را برایم مرور می کند، ایستادن در صف، در پشت شیشه تابلو اعلانات مدرسه و دلهره ای عجیب از این که نمره ی من چند شده، و قایم کردن نمره از دیگران ،خوبی آن زمان این بود که نمرات را همراه با اسم نمی گذاشتند، نمی دانم برای من که خیلی سخت بود که حتی نمره 19 من را کسی ببیند، این حس دو گانه همیشه همراهم بود چرا اینقدر ولع نمره خوب شدن را دارم، دوست داشتم همیشه یک نفر بیاید و بگوید شما که اینقدر دلهره ی نمره را دارید و این که نگران هستید از بقیه جا نمانید، نمره دلتان چند است، امروز چند کار را برای رضای خدا انجام دادی، می دانی یک صف هست که در آن متأخرها مقدمند و هرچه نمره ی پایین تری داشته باشی تقدم با تو هست و یاد این شعر می افتم در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس بازار خود فروشی در آن سرای دیگر است، بی اختیار یاد باب الجواد می افتم، هروقت نمره دلم صفر می شد و آخر صف بودم چشمانم را می بستم و به امید به این که باب الجواد، بابی است که نام جگرگوشه تان بر آن است، اذن دخول می طلبم حضرت یار اجازه هست، قدم در صحن شما که می گذارم جرعه ای از آب سقاخانه لازم است که شفا بدهد این دلی که همیشه آخر صف بوده، حضرت یار قلبم را باید با پنجره فولاد پیوند بزنم، تا حالش بهتر شود، حضرت یار سلام و من باز هم همان متأخری هستم که می خواهم تقدم با من باشد. یاعلی التماس دعا
دوباره سلام سلام مهدی جان
حال همه ما خوب است
خلاصۀ هرچه همین حوالی اسمت تا یادم نرفته است بگویم
خواب دیده ام خانه ای خریده ای
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار …………
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما …… تو لااقل گاهی ، هراز گاهی
ببین این طرفها کسی بی قرارت هست یا نه
دیگر از این همه سلام ضرب شده بر آداب رفت و آمد مردمان خسته ام
پس کی می آیی؟
به رویای آمدنت در این خانه قناعت کنیم؟
همه می گویند کی می آیی؟
فلانی و فلانی
اوف از این روزهای کند طولانی
پس کاش کسی می آمد لااقل خبری می آورد
روز احتمالا اتفاقی تازه در ادامه شب است
اگر با تمام وجود بخواهی که روز شود ……. روز می شود حتما
اصلا ، اصلا ولش کن برویم سرمطلبی ساده
می بینی …….. چه بی قراریم به خدا
تو بگو چه وقت خوشی ؟
من که درد میکشم از دست فراق یا قلیلی کلمات اینگونه ؟
بی قرارم ……. بی قرارم
می خواهم بمانم ، می خواهم بروم
رو به همین عصرهای عجیب
آدینه عدالت
همه جا پر است ، پر است از سوال و سکوت ، سکوت و کوپن
گلایه ، گمان ، نان ، پچ پچ این و آن ، کوچه ها ، مغازه ها ، مردمان
چادر نمازی نخ نما بربند درخت
ایوانی آن بالا ، برجی این سوتر
راه بلد قصه ما می گفت : دقت کنید
صدای کندن گور می آیدراستی این همه چرت و پرت عجیب قشنگ با ما چه نسبتی ، چه ربطی ، چه حرفی دارد؟نه …………
اصلا باشد برای بعد ، تو که همه جا هستی
توی بازار ، توی صف نانوایی ، توی مزرعه های گندم فلان روستا
قبول نیست آقا
دیدی گمت کردم
دیدی آب آمده از سر دریا گذشت و تو نیامدی
میان ما مگر چند رود گل آلود پر گریه می گذرد
که از این دامنه تا آن دامنه که تویی هیچ پلی از اتصال دل نمی بینم
بعضی ها رشوه می خواهند ، رفتگرها عیدی ، رهگذران سکوت
دریغا عشق …………..
اتفاق خوب قشنگی در راه است بگو بشود
به گامهای کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید
بیا
من همین من ساده که تو می دانی
باور کن
برای یک بار برخاستن هزار هزار بار فرو افتاده ام
با این همه ، عمری اگر باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه دیگر تنی برایم سالم بماند و نه این دل نا ماندگار بی درمان
برهنه به بستر بی کسی مرده ام ………تو از یادم نمی روی
خاموش به رسم رساترین شیون آدمی ……………تو از یادم نمی روی
گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار …… تو از یادم نمی روی
خوب کرده ای از یادم نمی روی گریه در گریه ، خنده به شوق گوش کن ، گوش کن ای تو همین حوالی
در جمع من و این بغض بی قرار جای تو خالی حالا می دانم
سلام مرا به اهل هوای همیشۀ عصمت خواهی رساند
از نو برایت می نویسم
حال همۀ ما خوب است
اما ، تو باور مکن دیدار ما به همان ساعت نامعلوم دلگشا خداحافظ ، خداحافظ نویسنده: ؟؟؟؟؟؟
دخترم از هشت در بهشت با تو سخن می گویم، و اما کلمه هشت ناخودآگاه مرا به پشت پنجره فولاد می برد، گویی این جا باید دل دنیایم را گره بزنم به پنجره و شفایش را بخواهم، گویی همین جا قطعه ای از همان 8باب است که یک تکه اش این جا برای زمینیان مانده که هرگاه غرق در این دنیا شدند، بیایند و شفا بگیرند و البته شاید هم امضایی به پای دلشان نشست و لیاقت ورود با این درها را پیدا کردند. دخترم بهشت را دری است به نام باب المجاهدين، افرادی در آن راه پیدا می کنند که جهاد در راه خدا را با هیچ کالایی در این دنیا عوض نمی کنند. در دیگر بهشت باب المصلين(در نماز گزاران) است. نمازگزاران واقعی از آن در وارد می شوند همان ها که همیشه در پیشگاه خداوند خاشع بودند. در دیگر باب الصائمين(روزه داران) است، مکانی است برای روزه دارانی که گرمای چندین درجه تابستان مانع روزه گرفتن آنان نشد و بر پیمانشان ماندند. و باب الصابرين(صبر كنندگان)، صبر میوه تلخی است اما در انتها خیلی شیرین می شود و همه تلخی هایش را با امید به نتیجه شیرینش به جانت بخر. اللهم لک الحمد، شکر در درگاه خداوند را در همه حالت داشته باش، سختی ها و شکست ها، پیروزی ها همه امتحانی است که میزان شکرگزاری تو را مشخص می کند باب الشاكرين(شكر گزاران) برای این افراد است. وذکروالله ذکراً کثیرا (و خدا را بسیار یاد کنید) باب الذاكرين(ياد آوران خدا)، خدا را همیشه به یاد داشته باش و این بدان معنا نیست که گوشه ای در خلوت بنشینی و دائم ذکر بگویی، بلکه ذکر تو می تواند دستگیری از یک نیازمند باشد، ذکر تو می تواند برخورد خوب تو با اطرافیان باشد. آخرین در را که گشایش آن را برای تو از خداوند خواستارم در حاجين(حج كنندگان) است. دخترم همین که چشمانت به خانه کعبه می افتد پاهایت سست می شود، چرا که مدام با خودت زمزمه می کنی خدایا این جا همان شهر مکه است که عزیزترین مخلوقت رنج ها و اذیت ها را برای تبلیغ دین اسلام به جان خرید، گویی بانگ صدای اذان بلال در گوش جانت طنین انداز می شود، دلت پر می کشد برای دو رکعت نماز عشق و این که آن را تقدیم به خدایت کنی. دخترم هرگز کار خیر را به دلیل حیا و ریا ترک نکن چرا که بهشت را در دیگری است به نام باب اهل المعروف كه امام صادق(ع) در اين مورد مي فرمايد: «در كارهاي نيك با برادرانتان رقابت كنيد و از اهل معروف باشيد، زيرا براي بهشت دري است كه به آن در معروف مي گويند و داخل آن نمي روند و مگر كسي كه در دنيا كارهاي نيك انجام داده است». هشت در بهشت را از خداوند برایت از خداوند خواستارم.
آخرین نظرات