چشمانت را که به اطرافت می اندازی آدم ها هرکدامشان به رنگی هستند یکی رنگ زرد یکی قرمز یکی خاکستری یکی ….. امروز که در مسیر برگشت از مدرسه بودم ناخودآگاه این کلمات در ذهنم می آمد به چهره ی انسان ها که نگاه می کردم یکی لبخند به لب داشت و خوشحال بود از معامله ای که انجام داده یکی دخلش خالی خالی بود اما باز هم امید داشت یکی هم نه، انگار که آخر دنیایش باشد هیچ امیدی در چهره ی بی رمقش نمانده بود پیرمردی در آن سوی خیابان در حال فروختن جوراب بود نگاه که به صورتش انداختم چین و چروک صورتش حکایت از خستگی عجیبی داشت دانه های عرق از پیشانی چروکیده اش در حال ریختن بود، چهره اش از بس آفتاب خورده بود قرمز رو به سیاهی می زد به نظرم رنگش خاکستری بود گاهگاهی امید را از لابه لای نگاه پدرانه اش می دیدم. سوار اتوبوس که شدم پسری را دیدم که در حال فروختن آدامس بود التماس می کرد که بخرید همین دوتا مانده خانمی از انتهای اتوبوس صدا زد بیا پسرم من که خودم می دانم دندان آدامس ندارم اما می خرم دلم را چکار کنم چشمان پسرک برقی زدی و خنده بر لبانش نشست، نگاهم به کفشهای پاره اش بود که چند وصله خورده بود، نگاهم را از پسر دزدیدم متوجه شده بود که من خیره به او نگاه می کنم. از اتوبوس پیاده شد و رفت اما باز با نگاهم تعقیبش کردم. در افکار خودم غرق بودم آدم ها هر کدام رنگی دارند بعضی زرد بعضی قرمز و بعضی سیاه هستند و بعضی هم سبز مثل همان غایبی که از دیدگان من غائب است ایمان دارم با زمینه ساز شدن برای ظهورش و پا در رکاب بودنش اگر بیاید همه سبز خواهیم شد ان شاالله. یاعلی
آدم های رنگ رنگی
آخرین نظرات