#به_قلم_خودم
این روزها کلیپ هلیا در فضای مجازی دست به دست میچرخد. هرکس به نوعی او را مورد خطاب قرار میدهد. عدهای زبان به تحقیر او میگشایند و عدهای او را مورد تحسین قرار میدهند.
نه از زبان تحقیر و نه تحسین، بلکه این بار کلاه خودم را قاضی کردم. چقدر جامعه ما بستر رشد فرهنگی و فکری را فراهم آورده است؟ چرا مراقب هلیا و نوجوانهای جامعهمان نیستیم. نوجوانی که قرار است فردا مادر بشود. یک نسل را تربیت کند.
ایکاش از این خواب زمستانی بیدار شویم. ایکاش مسئولین به جای نشستن پشت میز، مثل شهید سلیمانی و شهدای دیگر در بطن جامعه بودند.
خیلی درد دارد که دختری در اوج نوجوانی به جای تفریحات سالم، قمهای را در لباس خودش پنهان کرده باشد.
راستی چه چیزی هلیا را اینقدر هراسان کرده که به گمانش، قمه میتواند محافظ او باشد. چرا دختران ما فرهنگ را در شلوارهایی چنین کوتاه دیدهاند. اصلا مجوز ورود این شلوارها را چه کسی صادر کرده است؟
بگذریم از این سوال تکراری که حجاب اجباری خوب است یا بد؟ اصلا بیاییم ریشهیابی کنیم. بیاییم پشت میزها را مقداری رها کنیم و درد داشته باشیم 《چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار》. هر زمان هلیا عضوی از پیکرمان شد و درد کشیدیم آن زمان دنبال درمان خواهیم بود. شاید هم اگر خوب عمل میکردیم، دردی نبود که دنبال درمانش باشیم.
موضوع: "تب فراق"
به قلم خودم
برکت محله بود. گرم و صمیمی شبیه گلهای آفتابگردان صورتش همیشه به سمت آسمان و در حال شکرگزاری بود. قدی تقریبا خمیده و محاسنی سفید و لبانی که همیشه خندان بود. دوست داشتم همیشه اولین نفری بودم که سلامش میکردم، اما همیشه پیشدستی میکرد. گاهی که از سرکار برمیگشت، صورتش از شدت گرمای آفتاب شبیه تنور قرمز شده بود. دستان زمخت و چروکخوردهاش، نشان از تلاش شبانهروزیاش برای روزی حلال داشت.
خانهای ۵۰متری که ظاهری کوچک داشت، گلیمهایی که ننه سکینه خودش بافته بود زینت خانه میشد. اما وجود بابا علی وسعت خانه را به اندازه آبی آسمان کرده بود. نزدیک محرم که میشد همین خانه کوچک، هیئتی برای خودش میشد. اهالی محله هرزگاهی که جایی برای نشستن در روضه پیدا نمیکردند، تا چند قدمی خانه بابا علی مینشستند، که از نفس گرم بابا که برای علیاکبر (علیهالسلام) دم میگرفت بهرهمند شوند.
یادش بخیر، صدای بابا سوز داشت، شاید چون داداش حسن هیچوقت برنگشت و مفقودالاثر شد. شاید چون داداش حسن جوان بود و مجرد، مثل علیاکبر امام حسین (علیهالسلام) که بابا علی اینقدر شور و حال این روضهاش فرق داشت. بابا علی سهمیه داشت، سهمیهاش همان قلب شکسته بود از فراق برادر و چقدر شکرگزار خدا بود. همیشه میگفت: 《روله جان خدا قلب شکستهها رو بیشتر تحویل میگیره》. من نمیفهمیدم، هنوز هم درکش نمیکنم. راستش گاهی حرصم را در میآورد، از بس که آرام بود. اما به اندازه وسعت دریا، دوستش داشتم به اندازه همان وسعت هم آرامش میداد.
من که هیچوقت از چایی نعلبکیهای روضه بابا علی نمیگذشتم. قندهای بابا علی شبیه قندیل بود و من همیشه مشتی از قندیلهای شیرین را در جیبم میگذاشتم. نقشه برایشان میکشیدم با مداد شمعی آبی رنگشان میکردم، یا میچسباندم به دفترم یا گاهی لاکپشت های نقاشیشدهام از لاکی فیروزهای بهرهمند میشدند.
خیلی دلم برایش تنگ شده، نزدیک محرم شده، پرچمها، نعلبکیها، قندهای قندیلی، گاهی هم دلم مثل همان پرچم که با وزش باد به این سو و آن سو میرود، بیقرار و طوفانی میشود اما نه از او خبری هست و نه از داداش حسن.
#شهیده_راشل_کوری
دانشجوی فعال صلح بود. برای دفاع از مردم غزه و فلسطین از آمریکا به غزه آمده بود.
دلت که برای آدمیت بتپد قارهها را میپیمایی تا چراغی را روشن کرده باشی. مهر مختوم بر همه راحتطلبیها و نژادپرستیها میزنی.
همانهایی که داعیهی دفاع از حقوق بشر را دارند استخوانهایش را در زیر بولدزر خورد کردند.
هرکسی در این دفاع مشروع و مقدس [دفاع از زنان، کودکان و مردم بیدفاع غزه]کشته شود شهید است (امام خامنهای(حفظهالله)).
راشل مسیحی بود و آزاده بودن را به نمایش گذاشت. از همان کودکی که انشایش را برای همکلاسیها میخواند مفهوم آزادگی را برای دوستانش میسرود.
اکنون مادر راشل به یاد او راهش را ادامه میدهد و ما هم عهد میبندیم تا همیشهی دنیا قدس را فراموش نکنیم.
به یاد ۱۸سالگرد شهیده راشل کوری
✍م. حیدری
http://eitaa.com/joinchat/2588737537C3734073aa8
???رفیقی از جنس معرفت
نرگسیهای کوچه دلتنگی را با اشکهای دعای رجب آبیاری کردم.
بغضم میگرفت که چرا دیر عاشقت شدم، چرا این دل بیقرار را به هر کوی و برزن بردم تا به قرار برسد. یادش رفته بود که نشانههایی همچون ماه رجب را برای ما زمینیان به هستی نشاندهای.
آه ماه عزیز غریبانه آمدی و چه زود رفتی. قنوت قلبم را به نظاره نشستی و بارقهی امید را به دلم مهمان نمودی.
من را در این فراز واله و حیران خدایم نمودی : (یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ
ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد) وَ مَن لَم یَعرِفهُ ( و کسی که نشناسی). و من عطش بندگیام بیشتر میشد.
یک قدم مانده به شعبان و من به وقت دلتنگی برای رفیق یک ماههام مینویسم و من سالی یک بار به دیدار تو میآیم و تو منرا در سالی که نبودم در آن سرا فراموش نکن.
✍م.حیدری
???سبقت اشک
✍امروز بعد از رکعاتی نجوا با معبود نمیدانم چرا دلم پرسهزنان در کوچهپسکوچههای دلتنگی قرار گرفت و دوست داشتم گوشهای خلوت پیدا کنم و تنها مرور گذشته را داشته باشم از اول طلبگی تا به حالا، اما اشک امانم نمیدهد مثل همیشه اشکها سبقت از من میگیرند و نمیگذارند چشمهایم واژهها را خوب بنگارد. السابقون السابقون اولئک المقربون اشکهایم خوب فهمیدهاند برای تقرب به خداوند باید سبقت بگیرند.
سلام خدای خوبم….
خداوندا آنان که عیبها و اشتباهات مرا در خفا یادآوری کردند لطفی بسیار در حقم نمودند و آنان که عیبها و نقصها و اشتباهاتم را بر سرم هوار کردند و به گوش دیگران رساندند باز هم لطفی افزون نمودند؛ چرا که پستی این دنیا را به من گوشزد کردند. به من آموختند دنیای زودگذر همین است.
خداوندا آنان که با حرفی، لحنی، نگاهی دلم را شکستند و به درد آوردند باز لطفی بسیار کردند؛ چرا که واسطه خیر شدند در اشکهای گاه و بیگاهم که قساوت قلبم را میزدود و دمی روضه ارباب و خاطره شهدا را با چشمانی اشکآلود و بغض مهمان میشدم.
آنان که گاهی با غصب حق و تهمتی البته من میپندارم که حقم بوده وگرنه در این دنیای فانی جز صاحب حق ذات پاک تو چیزی نیست، باز لطفی دوچندان نمودند؛ آنان نیز آموختند که باید مهیا شوم مهیای سفری که مراقب توشهای که همراه دارم باشم. توشهای خیر و یا توشهای شر.
http://eitaa.com/joinchat/2588737537C3734073aa8
آخرین نظرات