10 سالی می شود که مسئول کتابخانه را می شناسم. هرزگاهی از رشته تحصیلم می پرسد و افسوس می خورد و می گوید ای کاش رشته کتابداری را ادامه می دادی تو استعداد خوبی داشتی و …. . اما گاهی هم می گوید خوش به حال شما طلبه ها کار خوبی کردی که طلبگی رو ادامه دادی، انسان خاصیتش همینه وقتی وارد مادیات و قضیه کار بشه دیگه سبک زندگیش تغییر می کنه …. .
چند روز پیش رفتم کتابخانه طبق معمول 100 تا کارو با هم انجام دادم. به همین خاطر احتمال فراموشی و درصد خطا هم از خودم دارم. اما این یکی رو دقیقا یادم هست حتی مسئول کتابخانه که با هم دوست هستیم حرفمو تأیید کرد. صدای اذان گوشیم که اومد البته 10 دقیقه دیرتر نمی دونم اون روز چرا صدای اذان گوشیم دیرتر به صدا اومد؟هنوز غرق حکمت این اتفاق هستم. ترجیح دادم برم نماز اول وقت بخونم پالتو رو گوشه میز کتابخانه پهن کردم و مهر و گذاشتم و نماز مغرب و که تموم کردم. مسئول کتابخونه اومد کنار گوشم گفت یه کتابه چون دو روز دیگه شهادت امام رضا (علیه السلام) هست میشه خلاصش کنی. در حد دو خط باشه. گفتم نماز عشا رو تموم کنم چشم. دقیقا اسم کتاب یادم نیست اما سیر جغرافیایی حرکت امام رضا (علیه السلام) رو به ایران نشون می داد که مأمون علیه اللعنه آقا رو از مسیر کویری عبور داده که شیعیان با ایشون همراه نشن و معرفی قدمگاهها بود.
غرق کتاب شده بودم. کتاب که تموم شد تحویل دادم. رفتم سر وقت قفسه ها برای امانت کتاب مورد علاقه ام. بعد کیفمو از داخل قفسه ها برداشتم خواستم ساعت گوشیمو چک کنم که متأسفانه گوشیم نبود. همینطور هاج و واج مونده بودم. بازم خدا رو شکر که مسئول کتابخانه می گفت صدای اذان گوشیتو شنیدم مطمأنم داخل کتابخونه هست. نیم ساعت فقط با گوشی من تماس گرفتن نبود که نبود … . این چهارمین گوشی بود که گم می کردم اصلا تصور صورت مادرم برام غیرممکن بود ابروهاشو میبره تو هم و می گه دختر تا کی می خوای این قدر بی خیال باشی همیشه در کیفت باز و رهاش می کنی این ور و اون ور. مادرم راست می گه اخلاقم همینه البته بارها به خودم میگم زیپشو ببندم اما نمیدونم چرا یادم میره یکی از دلایلشم همین عجله هست.
گوشیم بوق اشغال می زد و بعد یه ربع آزاد شد. یه آقا برداشت :( گوشی من چرا باید دست یه آقا باشه تعجب برانگیز بود من داخل کتابخونه قسمت خانمها بودم یعنی چی؟؟؟
بفرمایید من هم خیلی نگران شدم گفتم ببخشید آقا من گوشیمو داخل کتابخونه جا گذاشتم. آقا آدرس داد و گفت بیا بگیر من هنوز مردد بودم که نکنه مزاحم باشه و بخواد اذیت کنه. پشت تلفن گفتم آقا من گوشی رو از شما به هر قیمتی که فروختن می خرم. آقا می گفت خانم بیا گوشیتو ببر.اما آدرسی که داد و مسئول کتابخانه کاملا می شناخت میوه فروشی بود.
جالب بود گویا هرکی گوشی ما رو در حین خلاصه نوشتن کتاب امام رضا برداشته بود رفته میوه بخره و گوشی رو تو همون میوه فروشی جاگذاشته بود و گوشی من به یک ساعت نکشیده پیدا شد.
سلام
دعوتید
یه خبر بیست