قول داده بود امروز که به خانه برسد برای محمد غذای مورد علاقه اش را بپزد، محمد هم با مادرش عهد بسته بود که روزه های کله گنجشکی اش را تا پایان ماه رمضان بگیرد، از خانه که خارج می شود، در دلش شور و غوغای عجیبی به پا شده، دست محمد را می گیرد و محکم او را در آغوش می کشد، امروز به حمید بیشتر تأکید می کند که هوای محمدم را داشته باش، نهار را به موقع به او بده، در را که باز می کند، به قلبش فشار عجیبی وارد می شود، محمد را صدا می زند، محمدم مادر مواظب خودت باش، حمید، محمد زود به زود تشنه می شود، هر وقت که رسیدم با هاتون تماس می گیرم که احوال محمدم را بگیرم، مادر با من کاری نداری، محمد که بغض گلویش را گرفته می گوید مادر من را هم با خودت ببر، مرضیه در جواب می گوید: آن جا که جای بچه ها نیست، کارم که تمام شود سریع برمی گردم، امروز روز بسیار سختی برای مرضیه بود، انگار نجوایی مدام در گوشش می خواند که تو دیگر محمد و حمید را نمی بینی، روسریش را محکم به سرش گره می زند و چادرش را روی روسری می اندازد، محکم گوشه ی چادر مرضیه را می گیرد و باز هم می گوید مامان مامان جون میشه من هم ببری، مرضیه چشمانش پر از اشک می شود و محمد را غرق در بوسه می کند و می گوید مادر جان اگر پسر خوبی باشی قول می دهم از تهران از همان ماشین هایی که دوست داری بگیرم همان هایی که صدای آژیر پلیس می دهد و کنترل دارد، محمد برق شادی در چشمانش می درخشد و از طرفی دوست ندارد از مادر جدا شود، مرضیه حمید را صدا می زند، حمید بیا محمد را بگیر دیرم شده، خودت که می دانی آن جا شلوغ است تا من برسم همه رفته اند، حمید، محمد را در آغوش می کشد و مرضیه را تا دم در بدرقه می کنند و محمد کاسه آبی را که پر از گل های محمدی است پشت سر مرضیه می ریزند. مرضیه سوار اتوبوس و با هزار امید و آرزو راهی تهران می شود. بعد از خستگی هایی که در مسیر داشت بالأخره به در ورودی می رسد، و بر روی صندلی منتظر می نشیند، دستش را در کیفش می برد و ماشینی را که به محمد قولش را داده بود نگاه می کند، همین طور که غرق در افکار محمد و بازی هایش شده، ناگهان صدای شلیکی او را از افکارش جدا می کند، قلبش شروع به طبش می کند، خدایا این همان حادثه ای است که از صبح مضطربم کرده بود، مات و مبهوت به اطراف خیره شده بود، صدای ناله و فریاد مردم بی گناه به گوش می رسید، ناگهان احساس کرد که بدنش بی حس شده، دستش را به سمت قلبش برد، این بار گلوله قلب مرضیه را هدف گرفته بود. حال محمد این روزها خوب نیست ، مدام بی قرار قراری است که مادر با او گذاشته بود که زود بر می گردم، امروز محمد داخل کیف مرضیه همان ماشینی را پیدا کرده بود که مرضیه به او قول داده بود، حال محمد خیلی خوب نیست مدام بی قرار قراری است که با مادر گذاشته بود روزه های کله گنجشکی، و افطار با غذایی که مادر برایش پخته بود. حال محمد و حمید این روزها بی قرار قرارهای مرضیه و عهدهایشان است. به قلم معصومه حیدری
موضوع: "دست نوشته های من"
صف خیلی طولانی بود به گمانم نوبت من فعلا نمی رسد، ترجیح می دهم تا زمان فرا رسیدن نوبتم قدری گذشته را مرور کنم، ایستادن در صف خاطراتی را برایم مرور می کند، ایستادن در صف، در پشت شیشه تابلو اعلانات مدرسه و دلهره ای عجیب از این که نمره ی من چند شده، و قایم کردن نمره از دیگران ،خوبی آن زمان این بود که نمرات را همراه با اسم نمی گذاشتند، نمی دانم برای من که خیلی سخت بود که حتی نمره 19 من را کسی ببیند، این حس دو گانه همیشه همراهم بود چرا اینقدر ولع نمره خوب شدن را دارم، دوست داشتم همیشه یک نفر بیاید و بگوید شما که اینقدر دلهره ی نمره را دارید و این که نگران هستید از بقیه جا نمانید، نمره دلتان چند است، امروز چند کار را برای رضای خدا انجام دادی، می دانی یک صف هست که در آن متأخرها مقدمند و هرچه نمره ی پایین تری داشته باشی تقدم با تو هست و یاد این شعر می افتم در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است، بی اختیار یاد باب الجواد می افتم، هروقت نمره دلم صفر می شد و آخر صف بودم چشمانم را می بستم و به امید به این که باب الجواد، بابی است که نام جگرگوشه تان بر آن است، اذن دخول می طلبم حضرت یار اجازه هست، قدم در صحن شما که می گذارم جرعه ای از آب سقاخانه لازم است که شفا بدهد این دلی که همیشه آخر صف بوده، حضرت یار قلبم را باید با پنجره فولاد پیوند بزنم، تا حالش بهتر شود، حضرت یار سلام و من باز هم همان متأخری هستم که می خواهم تقدم با من باشد. یاعلی التماس دعا
زمانی که قرار است از یک نفر که او را خیلی دوست داری سخن بگویی، سعی می کنی دلت را از زنگار افکار دیگر خوب بشویی، دلت را خوب صیقل بدهی و شروع کنی. این روزها می خواهم دلم را آیینه بندی کنم اما این آیینه تنها تصویر یک نفر را باید نشان دهد، در دل به غیر از یاد دوست نگنجد هرگز، حضرت ارباب کوچه ها و خیابان های شهر برای شما چراغانی شده است. حضرت ارباب گل های نرگسی در دست منتظرانت خودنمایی می کنند، گوشه قلبم مادران شهدای مدافع حرم را به تصویر می کشد که با قلبی که با نام شما آیینه بندی شده، انتظارتان را نفس می کشند، نفسهایشان غربت شما را برایم تداعی می کند، آن طرف تر در کنج تنهایی ذهنم پدر شهیدی است که دستهای پینه بسته اش حکایت از سختی دوری شما را دارد، روحانی مسجد محله مان می گفت احیاء گرفتن برای شما زمان ظهورتان را نزدیک می کند، دیشب در مسجد برای شما احیاء گرفتیم، زمانی که وارد مسجد شدم همه آمده بودند از کودک شیرخوار تا انسان هایی که سنشان گواهی می داد که سالهای بسیاری را بدون شما سپری کردند، دلم آشوب می شد، به نرگس خواهرم گفتم پیری سخت است و ادامه حرفم را در دلم نگه داشتم، بله حضرت ارباب پیر شدن بدون این که سال های عمرت را بدون مولا و اربابت طی کنی سخت است، این که روزهای جوانی تو بدون حضرت ارباب باشد سخت است. اما احیاء، باید زنده شود قلب زنگار گرفته از هجوم این جهان مادی، باز به قلبم برگشتم با خودم گفتم که باید اول آیینه شوی و بعد احیاء، گاهی قلب هایمان چند آیینه ای می شود، باید مراقب باشم که در این فصل سرد نبودن شما احیاء شوم که اگر این وجود زنگار گرفته را تمیز نکنم دوری شما بیشتر طول می کشد. یا ابالغوث ادرکنی. یا علی
زمزمه هایی در سینه می تپد که مدام سراغ تو را می گیرد، گاهی چشم هایم را می بندم و مثل زمان کودکی با خودم زمزمه می کنم 1، 2، 3 چشم هایم را که باز می کنم چیزی نمی بینم، محاسبه های زمان کودکی هم حساب و کتابی برای خودش داشت. حالا کجایی تا 1000شماره که نه تا هزار سال شمارش کرده ام برای تو نیامدی!!!باز بغض گلویم را می فشارد، چقدر سخت است کسی را بسیار دوست داشته باشی و او را پیدا نکنی، نمی دانم من باید شما را پیدا کنم، یا شما من را!!! سخت است گم شدن!!! در دوران کودکی زمانی که گم می شدم، خیلی سخت بود، خیلی، قلبم تند تند می زد، دست و پاهایم یخ می زد با خودم می گفتم یعنی دیگر مادرم را نمی بینم، اولین کسی که دلتنگش می شدم مادرم بود، او را تکیه گاه خودم می دانستم، مادر پیدایم که می کرد خودم را در آغوشش می انداختم و زار، زار گریه می کردم، گاهی دوست داری سر پر دردت را جایی سر و سامان بدهی حالا دیگر دلم که گم می شود، زمزمه های بارانی ام شروع و بی سر و سامانی ام بیشتر می شود. پیدایم کن ای منتظر، میان زمزمه های بارانی ام صدای آمدنت را با خودم مرور می کنم تا آرام تر شوم. شنیدم یک روز می آید که خورشید با وجود شما روشن می شود، حال و هوای زمزمه هایم عجیب بارانی است، اهل گریه و درد شدیم بیا آقا!!!یا ابالغوث ادرکنی!!!!!!!!!
روزهای آخر مدرسه حال دلم عجیب گرفته است، این روزها با بچه ها که می خواهم خداحافظی کنم، بغض گلویم را می گیرد. معصومه این روزها لجبازی هایش بیشتر شده، دیروز که سر کلاس رفتم، برخوردش کاملاً متفاوت شده بود از چشمانش می توانستم بفهمم که همیشه یک چیزی را از من مخفی می کند، خیلی دوستش دارم بار اول که چشمان پاک و معصومانه اش را دیدم مهرش بر قلبم نشست، به خودش هم می گویم که دوستت دارم تا این که دیروز یکی از همکلاسی هایش گفت مادر و پدر معصومه از هم جدا شده اند دلم خالی شد، و ناراحت شدم که معصومه برخوردهایی را که سر کلاس انجام می دهد مثلاً همان جیغهای آتشینش که گوش فلک را پاره می کرد به خاطر چیست، و یا این که همیشه سر کلاس آرام و قرار نداشت، قبلاً تحملش می کردم و دندان روی جگرم می گذاشتم اما حالا درکش می کنم. دیروز قدری متفاوت تر برخورد کردم از معصومه خواستم که کلاس را ترک کند چون اذیت هایش به همکلاسی هایش سرایت کرده بود و از دستش ذله شده بودند، اما بیرون نرفت دستش را گرفتم و گفتم برو بیرون، بیرون نمی رفت از خودم بدم آمد که چرا با معصومه این طور رفتار کردم و مدام به دستم نگاه می کردم و کلی خودم را دعوا کردم جالب بود زنگ تفریح هم از کلاس بیرون نرفت و باز هم به صحبتهایم گوش می داد دوست داشت گوش بدهد و از طرفی دوست داشت که از جانب من تذکری داده نشود. به خانه که آمدم خستگی برخوردهای معصومه بر روحم نشسته بود. باید برای مادرم تعریف می کردم که از حجم فضای سنگینی که بر قلبم نشسته بود، خالی می شدم . مادرم کارم را تحسین می کرد و می گفت ادب بچه مهم تر است و از طرفی می گفت مادر خودت را اذیت نکن. وظیفه تو آموزش نماز است، ادب را باید خانواده و معلمان دیگر آموزش دهند. اما خوب می دانم چون عشق مادرانه اش این را می طلبد این چنین می خواست با کلماتش دل من را آرام کند، خلاصه دیروز داغ شده بودم داغ داغ، با یک لیوان آب خنک، گرمای وجودم تا حدی فروکش کرد اما این روزها پر هستم از این حجم هایی که خالی شدنش کار می برد. یا اباالغوث ادرکنی. یا علی
آخرین نظرات