یاد زمین خوردن های زمان بچگی که مرور می شود داد دلم هوار می شود، از یک طرف این زمین خوردن خوب بود؛ چرا که بعد از آن همه درد و خون آمدن سرزانوان، سرم را که بالا می گرفتم صورت مهربان مادرم را می دیدم و سرم را بر روی پاهایش می گذاشتم و محکم مرا در آغوش می گرفت و نوازشم می کرد، هنوز مزه شیرین دستهای گرمش را حس می کنم. اما وقتی که بزرگ می شویم زمین خوردن ها متفاوت می شود، این جا بدم از خودم می آید، از این که مرتب به زمین می خورم، خسته شدم، از این که روحم زخمی زخمی می شود و نمی دانم چه پاسخی خواهم داشت در مقابل مواظبت نکردن از روحی که در وجودم دمیدی، و اما شرم دارم از این که سرم را را بالا بگیرم و نگاهت کنم.
خدایا سرم پایین است به رسم این که دوستت دارم و می خواهم سرم را بر روی باران عطوفت تو بگذارم تا نگاهم خیس شود و این بغض گلوگیر بشکند و تنهای تنها با تو خلوت کنم و بگویم این بار مرا ببخش که زمین خوردم قول می دهم قدمهای بعدی را محکم تر بردارم.
زمین خوردن زمان بچگی