هنر همیشه کارش جان بخشی بوده و هست. اما گاهی این هنر به دست نااهلان روزگار میافتد و تیشه به ریشه جان هنر میزنند. هر دم از این باغ بری میرسد، ببخشید اشتباه شد هر دم بر این باغ خزان زده، خزان تازهای مینشیند. ذهنهای پریشان و خزان زده گاهی میپندارند حرامی که از ازل تا ابد حرام است را میتوانند با بیاناتی بادآورده حلال کنند. مخلَص کلام، بادآورده را باد میبرد.
یابن الحسن روزی میرسد که جشنواره ظهور شما را به نظاره بنشینیم.
پ.ن: نه به عشق های پوشالی
موضوع: "یک جرعه حضور"
زمانی که یک نفر را خیلی دوست داری تلاش میکنی که آیینهدل را از همهچیز پاک کنی و تنها تصویر یک نفر را در آن ببینی. مدام دنبال واژهای برای شروع هستی.
سلام! راستی بعد از سلام چه بگویم؟ هر چقدر که برایت عزیزتر باشد بیشتر فکر میکنی، در ازدحام واژههایی که شاید گاهگاهی به آن سر میزنی از بهترینها انتخاب میکنی. اگر تولدش نزدیک باشد بازهم دقیقتر میشوی.
《چقدر دوست داشتم از نرگسیهای روژان برای روز تولدت بیاورم. روژان اهل سنت بود اما آن روز صبح حال دلم را با آن چند شاخه نرگسی خوب کرد. دلم نرگسیهایی از جنس روژان میخواهد. چشمهایم اشکی از جنس اشکهای روژان ۹ساله را طلب میکند؛ آنزمان که اشعار امام زمان (عجالله) را برایش خواندم و عاشق شعر شد و گفت: 《خانم میشه برام بنویسی》 و من هر جلسه فراموش میکردم و میگفتم: 《انشاالله جلسه بعد》. و لبخندی میزد و سری تکان میداد و سریع راضی میشد》. اما من شاخه شاخه برای شما ندبه آوردهام از جنس دلتنگی.
سلام بر شما که معنای سلام هستی! منزه و پاک و دور از همه بدی ها!
سلام بر شما آن زمان که دستهایتان به هنگام قنوت رحمت آسمان را دوچندان میکند و فرشتگان اجابت قنوت را به نظاره مینشینند:《اَلسَّلامُ عَلَیْكَ حینَ تُصَلّى وَتَقْنُتُ》.
چقدر سخت است هجیکردن سالهای غیبت شما!
یک بار از نو شمارشِ روزهای نبودنت را در صفحهدل مرور میکنم. صد، دویست، …. هزارسال گذشته که نیستی.
نه به خاطر دل من و نه به خاطر دل ما، اصلا به خاطر دل خودت، به خاطر خدا بر این کویر شورهزار ظهور کن.
دلایل حتمی و غیر حتمی آمدنت را شاید بارها در غیبت نعمانی به ذهن سپردیم. میگویند باید قبلِ آمدنت شرایطی رقم بخورد.
بگذار این طور برایت بنویسم این بار صیحهآسمانی، خروج یمانی و… را از لابهلای کتابها نه بلکه از درون ظلمتکدهی انسانی گرفتار در بیابانِ نداشتن شما معنا کنم.
نداشتن پدری دلسوز، که اگر کودکش زمین بخورد دلش تاب نمیآورد، دستش را میگیرد و دستی بر سرش میکشد.
روزگاری است که سفیانی غفلت و بیخبری بر قلبهایمان خروج کرده و شمشیر از نیام برکشیده، مدام برای پیدا کردن حجت و راهنمایی این سو و آن سو در میزند.
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ و منتظر جواب سلامی از جنس اینکه قبول کردهای که تو را نشانهی خدا صدا بزنیم و دلیل هدایتمان شوی.
قلبهایمان نیاز به ندای آسمانی از جنس حمد و استغفار دعای شما دارد؛ که به فریادش برسد؛ در آن زمان که مشغول حمد و استغفاری: السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ شاید که یمانی درونمان به مدد اذکار شما این خروج را در هم شکست.
لبهای خشک و ترکخورده این بیابان سالهاست که منتظر این وعده است: وَعْدَ اللّه ِ الَّذی ضَمِنَه؛ وعدهای که خداوند آمدنش را ضمانت کرده است.
هر زمان قدمهای نگاهتان میهمان این دل شد ساعت به وقت اضطرار بود. ای کاش ساعتهامان همیشه به یاد شما کوک بود و ایکاش لحظه هامان همیشه جاری یاد شما باشد.
(زیارت آل یاسین).
✍به قلم: #م_حیدری
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://kazive.kowsarblog.ir/سلامی-بی-پایان
?? @kazive ??
10 سالی می شود که مسئول کتابخانه را می شناسم. هرزگاهی از رشته تحصیلم می پرسد و افسوس می خورد و می گوید ای کاش رشته کتابداری را ادامه می دادی تو استعداد خوبی داشتی و …. . اما گاهی هم می گوید خوش به حال شما طلبه ها کار خوبی کردی که طلبگی رو ادامه دادی، انسان خاصیتش همینه وقتی وارد مادیات و قضیه کار بشه دیگه سبک زندگیش تغییر می کنه …. .
چند روز پیش رفتم کتابخانه طبق معمول 100 تا کارو با هم انجام دادم. به همین خاطر احتمال فراموشی و درصد خطا هم از خودم دارم. اما این یکی رو دقیقا یادم هست حتی مسئول کتابخانه که با هم دوست هستیم حرفمو تأیید کرد. صدای اذان گوشیم که اومد البته 10 دقیقه دیرتر نمی دونم اون روز چرا صدای اذان گوشیم دیرتر به صدا اومد؟هنوز غرق حکمت این اتفاق هستم. ترجیح دادم برم نماز اول وقت بخونم پالتو رو گوشه میز کتابخانه پهن کردم و مهر و گذاشتم و نماز مغرب و که تموم کردم. مسئول کتابخونه اومد کنار گوشم گفت یه کتابه چون دو روز دیگه شهادت امام رضا (علیه السلام) هست میشه خلاصش کنی. در حد دو خط باشه. گفتم نماز عشا رو تموم کنم چشم. دقیقا اسم کتاب یادم نیست اما سیر جغرافیایی حرکت امام رضا (علیه السلام) رو به ایران نشون می داد که مأمون علیه اللعنه آقا رو از مسیر کویری عبور داده که شیعیان با ایشون همراه نشن و معرفی قدمگاهها بود.
غرق کتاب شده بودم. کتاب که تموم شد تحویل دادم. رفتم سر وقت قفسه ها برای امانت کتاب مورد علاقه ام. بعد کیفمو از داخل قفسه ها برداشتم خواستم ساعت گوشیمو چک کنم که متأسفانه گوشیم نبود. همینطور هاج و واج مونده بودم. بازم خدا رو شکر که مسئول کتابخانه می گفت صدای اذان گوشیتو شنیدم مطمأنم داخل کتابخونه هست. نیم ساعت فقط با گوشی من تماس گرفتن نبود که نبود … . این چهارمین گوشی بود که گم می کردم اصلا تصور صورت مادرم برام غیرممکن بود ابروهاشو میبره تو هم و می گه دختر تا کی می خوای این قدر بی خیال باشی همیشه در کیفت باز و رهاش می کنی این ور و اون ور. مادرم راست می گه اخلاقم همینه البته بارها به خودم میگم زیپشو ببندم اما نمیدونم چرا یادم میره یکی از دلایلشم همین عجله هست.
گوشیم بوق اشغال می زد و بعد یه ربع آزاد شد. یه آقا برداشت :( گوشی من چرا باید دست یه آقا باشه تعجب برانگیز بود من داخل کتابخونه قسمت خانمها بودم یعنی چی؟؟؟
بفرمایید من هم خیلی نگران شدم گفتم ببخشید آقا من گوشیمو داخل کتابخونه جا گذاشتم. آقا آدرس داد و گفت بیا بگیر من هنوز مردد بودم که نکنه مزاحم باشه و بخواد اذیت کنه. پشت تلفن گفتم آقا من گوشی رو از شما به هر قیمتی که فروختن می خرم. آقا می گفت خانم بیا گوشیتو ببر.اما آدرسی که داد و مسئول کتابخانه کاملا می شناخت میوه فروشی بود.
جالب بود گویا هرکی گوشی ما رو در حین خلاصه نوشتن کتاب امام رضا برداشته بود رفته میوه بخره و گوشی رو تو همون میوه فروشی جاگذاشته بود و گوشی من به یک ساعت نکشیده پیدا شد.
این روزها حال و احوالم بیشتر دوربینی را در درون خود حس می کند، و صدایم بیشتر از پیش ناله هایش بیشتر شده و تصویری که از خودم این روزها در افکارم شکل گرفته، تصویر انسانی است که سالهای سال محبوب خویش را گم کرده است و مدام منتظر فرصتی می گردد که او را پیدا کند، اما کار از یک جای دیگر خراب شده، آری این دل خیلی شلوغ شده، پر شده از زخم هایی که التیام نیافته اند، نمی دانم حرکت را باید از کجا شروع کنم، غرق شده ام در این افکار، گویی لازم است که آن جا کارگردان یک نهیبی به من بزند و بگوید حواست کجاست پلان آخر را باید بهتر باشی، دوربین را در زوایای تاریک و پیدا و پنهان وجودم که زوم می کنم خیلی حال وجودم بد شده، صدایی در درونم ماهی را مژده می دهد که تصویر انسان ها را عوض می کند و فرصتی دوباره برای خوب شدن دلت به تو می دهد، دوباره تصویرم تغییر می کند این بار می شوم عبدی که فرار کرده بود اما انگار نمی دانسته که لیس فرار من حکومتک به کجا چنین شتابان هر جا که فرار کنی نمی توانی، باید حرکت کنی فرار که حال خراب تو را مداوا نمی کند، این روزها دوربین دلم را دوست دارم زوم کنم در یک جای دنج مثل حرم ارباب علی بن موسی الرضا، مثل زمان کودکی دست در دست مادرم باشم و قول بدهم که او را گم نمی کنم اما چاره چیست باز هم گم می شوم می دانی این جا از بس که دوربینم زوم می کند بر رئوفیت و مهربانی آقا گم می شوم خودم را گم می کنم اجازه آقا این جا دوربین دلم زوم شده بر قلب های رنجیده مادری کنار پنجره ی فولاد که شفای طفلش را از تو می خواهد، آقا اجازه ممنونم که مسافر کوچکی که همراه ما بود و قلبش سوراخ شده بود را شفا دادی. صدا این جا صدای اربابی است که مدام تو را می خواند و تصویری که این جا از خودم می کشم تصویری نیست این جا باید دیگر خودت را نبینی که لایق وصل شوی حرکت می کنم به سمت نور حضرت ارباب سلام. التماس دعا یا علی
آخرین نظرات