سلام، غریب تر از هر غریب! سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زایر، بهشت گمشده! سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده! سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده! سلام، امام غریب من! ********* ای کریم آل طه ! باور کنم، تشییع غریبانه پیکرت را در هجوم بی امان نفرت و کینه؟ غم ِ غم می خورم و غم شده مهماندارم غیر غم کس نبود تا که شود غمخوارم پاره پاره جگر از میخ در و مسمارم تیر باران شده از کینه تن و تابوتم…..
هشت ساله هستی و جای عروسی عروسک هایت مرگ پدر مادرت را دیده ای هشت ساله هستی و جای اسب چوبی کنار جنازه ها نشسته ای… دارم دق میکنم که چشم هایم جرات گریه را هم ندارند! اشک های تو مرا از خودم یتیم می کند… ببخش اگر تو را ندیده میگیرند ؛ وقتی ولنتاینشان را خراب میکنی! هی دختر… دیوار حاشا بلند است… حتی اگر روی آن خون ریخته باشد !!! ▬◄بیاییم برای آزادی کودکان فلسطینی از چنگال صهیونیستهای غاصب دعا کنیم — صلوات
خیلی ها از سیاهی میترسند ، کلا رنگ سیاه طرفدار ندارد ، همه می گویند بد است … اما یک سیاه میشناسم پاک پاک ! از سفید هم روشن تر … “سیاهی چادرم”
رقیه… و رقیه؛ مظهر عاطفه و دلبستگی و بندگی در عین کودکی… چگونه است که کودکی با فهم کودکانه اش اینچنین بی امام بودن را تاب نمی آورد و در پی گمشدهاش جان میسپارد؟ رقیه علیهاالسلام در پشت پرده حجاب، رازهای نگشوده کربلا را دیده است. قلب کوچکش بدون پدر دیگر قادر به تپیدن نیست. عزاداری و شکوه اش هم در سوگ پدر تاریخ را شرمگین می کند . بابا… عمه ام را زدند! بابا… ما را بر شتر بی جهاز سوار کردند. بابا… آنها که برایت دعوتنامه فرستادند؛ در کوچه و خیابان بر سر بریده تو هلهله کردند و به ما خندیدند! حکایت غریبی است؛ حکایت رقیه با سر بریده پدر که فهم بشری از دریافت آن عاجز است؛ داستان دلدادگی و اطاعت محض از ولی زمان است و… دیگر اینجا گفتگو را راه نیست پرده افکندند و کس آگاه نیست تنها ایستادن بر بلند ترین قله های جلال و صبر و حلم، درس کوچکی است که کودکان حسین علیه السلام به آیندگان آموختند و رقیه کلید رازهای ناگشوده فرهنگ عاشوراست.. تو را چه بنامم تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بیش از سر بهار در آغوش بابا، طعم زندگی را نچشیدی و مانند او، غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی.(تبیان)
امروز خیلی روز پرکاری رو داشتم به خونه که رسیدم نفس خانه چادر قشنگشو با همون گلای یاسی پوشیده بود و به استقبالم اومد بابایی هیچ میدونی چند روز دیگ مونده؟؟؟ اینقد خسته بودم که فقط به جای راحت فکر می کردم که دراز بکشم و خستگی و از جانم به در کنم. اما سعی می کنم به خستگی غلبه کنم هرچی باش نفس باباس دیگ!!! خب باباجون به چی ؟؟؟ تو این فکرم که لیلای خانه امروز بهتر از روزهای دیگ بود، نفس خونه رو بیشتر از روزهای قبل مراقب بود، آشپزیشم بهتر شده بود.
آخرین نظرات