رقیه… و رقیه؛ مظهر عاطفه و دلبستگی و بندگی در عین کودکی… چگونه است که کودکی با فهم کودکانه اش اینچنین بی امام بودن را تاب نمی آورد و در پی گمشدهاش جان میسپارد؟ رقیه علیهاالسلام در پشت پرده حجاب، رازهای نگشوده کربلا را دیده است. قلب کوچکش بدون پدر دیگر قادر به تپیدن نیست. عزاداری و شکوه اش هم در سوگ پدر تاریخ را شرمگین می کند . بابا… عمه ام را زدند! بابا… ما را بر شتر بی جهاز سوار کردند. بابا… آنها که برایت دعوتنامه فرستادند؛ در کوچه و خیابان بر سر بریده تو هلهله کردند و به ما خندیدند! حکایت غریبی است؛ حکایت رقیه با سر بریده پدر که فهم بشری از دریافت آن عاجز است؛ داستان دلدادگی و اطاعت محض از ولی زمان است و… دیگر اینجا گفتگو را راه نیست پرده افکندند و کس آگاه نیست تنها ایستادن بر بلند ترین قله های جلال و صبر و حلم، درس کوچکی است که کودکان حسین علیه السلام به آیندگان آموختند و رقیه کلید رازهای ناگشوده فرهنگ عاشوراست.. تو را چه بنامم تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بیش از سر بهار در آغوش بابا، طعم زندگی را نچشیدی و مانند او، غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی.(تبیان)
تو را چه بنامم