#داستان_کوتاه
قدش اندازه لنگه در شده بود. دنباله سبیلهایش را همیشه فر میداد به سمت بالا و دستی به زیرش میکشید و صدایی صاف میکرد یعنی من آمدم. پدر و مادرش نمی دانستند چکارش کنند. بیچاره صغری خانم سر بارداری این پسر چقدر اذیت بود، ویار داشت از خاک گرفته تا … . دست آخر هم که میخواست به دنیا بیاید بند نافش دور گردنش پیچیده بود و هاجر خانم زائوی محله هم که دستش شکسته بود. شب سختی بود سوگل شده بود گوش و هاجر یک ریز حرف میزد و حرف میزد که حالا باید این کار و بکنی. سوگل آچار فرانسه محل بود هرکی کارش گیر میکرد اون و خبر میکرد، حالا هم شده بود وردست هاجر.
خلاصه مجتبی به دنیا اومد. اما کی فکرشو میکرد که پدر و مادری که همه هستیشون این واترقیده بود این جوری لات وبی سروپا بشه. دخترای محل از کنایه های مجتبی قدم آسوده تو محله برنمیداشتند.
مش صفر پدر مجتبی همیشه میگفت: کاش اصلا به دنیا نمی اومدی. تو کلت کاهه! پسر چرا یه کم روتو سمت خدا نمیاری. ذلمون کردی.
مست که میشد شیخ و ملا نمیشناخت. ظرف و شیشه برای صغرای بخت برگشته نمیزاشت. نفرین اهالی محل شده بود ای خدا ما رو از شر این نره قول راحت کن. خسته شدیم. دبه دبه عرق میخرید و پشت بام می گذاشت.
نزدیک اربعین بود که حاج صادق شروع به ثبت نام برای کربلا کرد. چشمش به مجتبی خورد که داشت از پایین محله تلو تلوکنان می آمد. داش مجتبی چطوری؟ روبه راهی یانه؟ مجتبی که تازه نعشه شده بود با چشمانی پف کرده و قرمز و لبانی کبود گفت: داش صادق بازم مرام تو احوالی میگیری. اهالی محل انگار سگ میبینند وقتی از کنار من رد میشن. میترسن پاچشون و بگیرم و بعد چند تا صدای پارس درآورد و آخرش هم با قهقهه کوچه رو برد رو هوا.
حاج صادق گفت با معرفت میخوام ببرم یه جایی قول بده که دعوتم و رد نمیکنی. مجتبی با حالتی از خنده و تمسخر گفت داش صادق ما نوکرتیم. چشم. فعلا باید برم از ننم اجازه بگیرم و رفت.
چند قدمی از حاج صادق دور شده بود که حاجی صداش کرد مجتبی جون کارت دارم فرداشب در حسینیه ساعت8. یاعلی
مجتبی کلید و به در انداخت و داخل خونه شد. ننه چی داریم. صغری با دستانی خیس که معلوم بود تازه وضو گرفته گفت:مادر کتلت داریم. مجتبی بدون اینکه چیزی بگوید رفت سرماهیتابه و لای نان و باز کرد و چندتا کتلت داخلش گذاشت و رفت پشت بام. صغری که صدای پاشو از داخل راه پله شنید گفت ننه جون دست بردار آخرش این زهرماری جونت و میگیره عقلتو که گرفته.
اول صبح مش صفر راهی مغازش میشه که بقیه پشمها رو حلاجی کنه. این هفته سفارش تشک عروس و داماد داشته حسابی سرش شلوغه.
مجتبی هم طبق معمول تا لنگ ظهر خواب و مست.
نزدیک غروب بود که یادش افتاد با حاج صادق قرار داره اولش خواست نره اما بعدش بهش برخورد که بدقول بشه.
نزدیک حسینیه که شد حاج صادق با چندتا از بچه های ریشو به قول مجتبی جمع شده بودند مجتبی یه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به بچه ریشوها ای خدا اینا کجا من کجا. اشتباه اومدم. داشت جهتشو عوض میکرد که حاجی صداش کرد مجتبی جون منتظر تو بودیم با معرفت. کجایی؟
مجتبی نزدیک شد و گفت حاجی آخه فازمون با فاز بچه ریشوها یکی نیست. حاجی لبشو گاز گرفت و دستشو روی شونه مجتبی گذاشت گفت کدوم فاز کدوم فیوز؟ بابا دست بردار خلاصه بگم ما فردا داریم میریم کربلا دوست داشتم تو رو هم با خودم ببرم یه نذر داشتم که یکی از پسرهای محلمون که بیستشو تازه تموم کرده به نیت داداش مفقودالاثرم ببرم هستی؟
مجتبی من و من می کرد که حاجی گفت سکوت نشونه رضاست رفقا صلواتی برای سلامتی داش مجتبی بفرستید.
داخل اتوبوس پیرزنی پای رفتن ندارد و مجتبی از خجالت پادرد پیرزن در میآید و او را کول می کند و دعای پیرزن بدرقه مجتبی که عاقبت بخیر شوی جوان. بین الحرمین صدای زار زدن می آید پیرمرد70ساله هیئت این صدا را میشناسد. مجتبی است که مثل بچه ای که مادرش را گم کرده زار میزند و ناله می کند. مجتبی بعد از این سفر به خانه که میرسد اولین کارش این بود که دبه های شراب را در توالت منزل میریزد. چشم که میچرخانم آن طرف حسینیه مجتبی را میبینم نوجوانان و جوانان گردش حلقه زدند و مجتبی از خاطراتش می گوید و از نگاه امام حسین علیه السلام. از اینکه دست شسته از گناهان. و دستش را به دست امامش داده.
مجتبی فرق کرده هیئتی دارد و حال و هوایی. هر کاری می کند از جفت کردن کفشهای هیئت تا چایی ریختن. قول داده صغری را تا کربلا به کولش بگیرد و ببرد تا درد پاهای صغری اذیتش نکند.
مجتبی یک تکه نور شده.
تقدیم به دانش آموزان شهید یمن
بأی ذنب قتلت!!!!!!!!!
چندین هزار سال پیش برادرانی داشتیم به نام هابیل و قابیل. قربانی هابیل مورد قبول درگاه جل جلاله قرار گرفت اما قربانی قابیل دست رد به پیشانیش خورد و صاحبش را درمانده و البته دچار بیماری حسد کرد. قابیل که از شدت حسد به خود می پیچید نقشه قتل برادرش را در سر پروراند که حال که چنین است تو را خواهم کشت. و شد آن چه که شیطان و نفس اماره فریبش دادند. و اما داد انسان را آنچه تا قله قاف می برد این بود که نتوانست و ندانست با جسد بردارش چه کند و البته از این کار خودش جرعه جرعه طعم تلخ پشیمانی را نوشید و طبق گفته پروردگار عالمیان (اصبح من النادمین) گردید.
نادمین صیغه اش جمع است گویا خداوند بیان صریحش را برای تاریخ افشا کرده که بدانند و بدانیم که تاریخ با چشمان تجربه انگارانه خویش خواهد دید از این قاتلانی که به برادران خویش رحم نخواهند کرد و آنان را به حسادت مسلمان بودن خواهند کشت.
آری!!! زمانی که مسلمان باشی یعنی تسلیم خواهی بود و این تسلیم شدن تو ممکن است حسادت شیطان و برادران به ظاهر مسلمان را بر علیه تو بشوراند و فتنه ها برای کشتن تو در سر بپرورانند. ندای بأی ذنب قتلت جان عرشیان را سوزانده، قلب انسان از درد جگرگوشه های مسلمانان تکه تکه می شود و این درد را به کدام مرحم می شود التیام داد؟؟؟
به خداوند قسم مرحمی برای این درد نیست!!! جنگ نابرابریست قلب هزاران کودک مسلمان از حرکت باز می ایستد با خمپاره هایی از ریشه هوای و هوس و جاه طلبی!!!
امروز جمعه بود ای عاشقان مهدی دعا کنید بیاید صاحب الأمر که امور را با دستان مبارکش به دست گیرد!!! بی شک زمانه مردی از سلاله زهرا را به انتظار نشسته که تنها با این خاندان است که می شود راه رهایی را پیدا کرد و مسلمین را از کشته شدن و نابرابری ها نجات داد.
اللهم عجل!!!
می دانی!!! گاهی باید ننوشت!!! گاهی باید چیزی نگفت، همه چیز را باید به دست زمان سپرد؛ گذشت زمان مثل مرحمی می ماند اما امان از کنایه ای که این زخم مرحم گذاشته را امان نمی دهد و سر باز می کند باید یاد بگیرم فراموش کنم. فراموش کنم….. .
خدا نکند کسی حالش چو ما بشود
دعوت می شوم …
حس زیارت صحن و سرا و پنجره فولاد طاقتم را ربوده است، این چند روزی که مانده با معتکفین راهی زیارت شما شوم، روز شماری می کنم، نمی دانم با کدام زبان صدایت کنم، با زبانی که گناه لالش کرده، بار سنگینی بر دوش دارم آقای خوبی ها سلام، شفیع می خوام، شفیعی از جنس طلا به رنگ ضریحت، سخت گم شده ام، چند سالی است که توفیق زیارت نداشته ام و حال این چند روز هم مدام با خودم کلنجار می روم که می شود یا نه؟؟؟؟ رو به روی حرمت که می ایستم دلم همرنگ ضریحت می شود، پر از نور، آمده ام ای شاه پناهم بده! خط امانی ز گناهم بده!!! لایق وصل تو که من نیستم!!! اذن به یک لحظه نگاهم بده رضا جانم!!!
وادی نور است این جا!!! خادمان حرم شبیه فرشتگانی هستند که زائرانت را طواف می کنند. آقای مهربانی ها این جا محبت عرق شرم بر جبین می نشاند، از بس که محبت موج می زند. عطر حرم مشام جانت را صیقل می دهد و هوای دلت زیارتنامه ای می خواهد به رنگ عشق!!!
دست خالی آمده ام، دستانم خالی از خوبی ها و پر از گناه اذن ورود می دهی آقا!!! قلبم در پیچ و تاب زمانه سخت راهش را گم کرده، ای حرمت ملجأ درماندگان!!! دور مران از در و راهم بده!!! مهمان نمی خواهی آقا!!! مهمانی از جنس تاریکی که از شما می خواهد وجودش را به رنگ ضریحت طلایی کن!!!
#به_قلم_خودم
از یکی از محله های قدیمی شهر با دوستانم در حال عبور هستیم، مشغول صحبت از همه چیز، آینده، هدف و . . . . ناگهان با دخترانی بدحجاب مواجه می شویم، روسری هایی که اسمش را نمی شود روسری گذاشت، شاید تکه پارچه ای که به عنوان مد روی سر انداخته اند که نشان از بی تفاوتی نسبت به ارزش ها دارد. دوست دارم برویم سمتشان و با آن ها صحبت کنیم. دلم مثل همیشه در تاب و تب است. «چه کار کنیم که دختران جوان ما از دست نروند». در همین فکر ها بودم. که گروهشان به ما نزدیک تر می شد گویا می خواهند صحبتی داشته باشند و یا …. نمی دانم اما قیافه شان که خیلی ناراحت و عصبانی نشان می دهد. بله حدسم درست بود یکی از آن ها به نمایندگی از دوستانش هر چه حرف بود بارمان کرد. خیلی ناراحت شدیم یکی از دوستان می خواست عکس العمل متقابل نشان دهد که متوجه شدم سمیه در بین ما نیست، بله دیدم به سمت دخترها می رود و یک ساقه دست همراه با شاخه گلی را به همان دختری می دهد که خیلی بد صحبت کرد. چادرش را طوری گرفته بود که صورت دختر را نمی دیدم. سرم را مقداری کج کردم ببینم چه می گوید دست آخر متوجه نشدم.
جلسه روزهای پنجشنبه سمیه صحبت می کنند و ما گوش می دهیم از همه چیز می گوید. امروز جلسه رنگ و بوی دیگری دارد، سمیه میلاد امام حسن مجتبی (علیه السلام) نذر دارد و افطاری می دهد، نذر سمیه برای دیدن پدر مفقودالأثرش بود که بالأخره ندیدش اما نذرش را ادا می کند نمی دانم حکمت کارش چیست؟؟؟
صدای زنگ در می آید، داوطلب می شوم که در را باز کنم، چشمانم از تعجب گرد شده بود، فکرش را هم نمی توانستم بکنم، همان دختر بود اما وضعیت حجابش به نسبت بهتر شده بود. خدای من دعوت شده بود، داشتم با خودم صحبت می کردم: یعنی کار سمیه بوده؟ اینجا را چه طور پیدا کرده؟ اصلا چرا این جا آمده؟ نکند بقیه حرفهایش در گلویش مانده؟ او به من نگاه می کرد و من هم در حال تعجب!!!! که یک دفعه سمیه به پشتم زد و گفت: «مهمان حبیب خداست خوب نیست که اینقدر معطل بماند».
بفرمایید… بفرمایید….
نمی دانم سمیه صحبتهایی که با آن دختر داشت از چه جنسی بود. اما مطمئنا رنگ و بویی از سیره کریمان داشت. داستان امام حسن مجتبی برایم تداعی شد…
آقا در بین کوچه با اصحابشان در حال عبور بودندمرد شامی چون نزدیک حضرت رسید گفت: آیا تو حسن، پسر علی هستی؟!
حضرت سلام اللّه علیه با آرامش و متانت فرمود: بلی.
مرد شامی گفت: دوست داری همان راهی را بروی که پدرت رفت؟
حضرت فرمود: وای بر تو! آیا می دانی که پدرم چه سوابق درخشانی داشت؟!
مرد شامی با خشونت و جسارت گفت: خداوند تو را همنشین پدرت گرداند، چون پدرت کافر بود و تو نیز همانند او کافر هستی و دین نداری.
در این لحظه، یکی از همراهان حضرت سیلی محکمی به صورت مرد شامی زد و او را نقش بر زمین ساخت.
امام حسن علیه السلام فورا عبای خود را روی مرد شامی انداخت و از او حمایت نمود؛ و سپس به همراهان خود فرمود: شما از طرف من مرخّص هستید، بروید در مسجد نماز گذارید تا من بیایم.
پس از آن امام علیه السلام دست مرد شامی را گرفت و او رابه منزل آورد و پس از رفع خستگی و خوردن غذا، یک دست لباس نیز به او هدیه داد و سپس روانه اش نمود.
بعضی از اصحاب به حضرت مجتبی علیه السلام گفتند: یا ابن رسول اللّه! او دشمن شما بود، نباید چنین محبّتی در حقّ او شود.
حضرت فرمود: من ناموس و آبروی خود و دوستانم را با مال دنیا خریداری کردم.
همچنین در ادامه روایت آمده است: پس از آن که مرد شامی رفت، به طور مکرّر از او می شنیدند که می گفت: روی زمین کسی بهتر و محبوب تر از حسن بن علی علیهما السلام وجود ندارد.[1]
پی نوشت ها
[1] ترجمة الامام الحسن عليه السلام : ص 149، به نقل از طبقات ابن سعد.
منبع:
چهل داستان و چهل حديث از إمام حسن مجتبى عليه السلام عبداللّه صالحى
آخرین نظرات