#به_قلم_خودم
از یکی از محله های قدیمی شهر با دوستانم در حال عبور هستیم، مشغول صحبت از همه چیز، آینده، هدف و . . . . ناگهان با دخترانی بدحجاب مواجه می شویم، روسری هایی که اسمش را نمی شود روسری گذاشت، شاید تکه پارچه ای که به عنوان مد روی سر انداخته اند که نشان از بی تفاوتی نسبت به ارزش ها دارد. دوست دارم برویم سمتشان و با آن ها صحبت کنیم. دلم مثل همیشه در تاب و تب است. «چه کار کنیم که دختران جوان ما از دست نروند». در همین فکر ها بودم. که گروهشان به ما نزدیک تر می شد گویا می خواهند صحبتی داشته باشند و یا …. نمی دانم اما قیافه شان که خیلی ناراحت و عصبانی نشان می دهد. بله حدسم درست بود یکی از آن ها به نمایندگی از دوستانش هر چه حرف بود بارمان کرد. خیلی ناراحت شدیم یکی از دوستان می خواست عکس العمل متقابل نشان دهد که متوجه شدم سمیه در بین ما نیست، بله دیدم به سمت دخترها می رود و یک ساقه دست همراه با شاخه گلی را به همان دختری می دهد که خیلی بد صحبت کرد. چادرش را طوری گرفته بود که صورت دختر را نمی دیدم. سرم را مقداری کج کردم ببینم چه می گوید دست آخر متوجه نشدم.
جلسه روزهای پنجشنبه سمیه صحبت می کنند و ما گوش می دهیم از همه چیز می گوید. امروز جلسه رنگ و بوی دیگری دارد، سمیه میلاد امام حسن مجتبی (علیه السلام) نذر دارد و افطاری می دهد، نذر سمیه برای دیدن پدر مفقودالأثرش بود که بالأخره ندیدش اما نذرش را ادا می کند نمی دانم حکمت کارش چیست؟؟؟
صدای زنگ در می آید، داوطلب می شوم که در را باز کنم، چشمانم از تعجب گرد شده بود، فکرش را هم نمی توانستم بکنم، همان دختر بود اما وضعیت حجابش به نسبت بهتر شده بود. خدای من دعوت شده بود، داشتم با خودم صحبت می کردم: یعنی کار سمیه بوده؟ اینجا را چه طور پیدا کرده؟ اصلا چرا این جا آمده؟ نکند بقیه حرفهایش در گلویش مانده؟ او به من نگاه می کرد و من هم در حال تعجب!!!! که یک دفعه سمیه به پشتم زد و گفت: «مهمان حبیب خداست خوب نیست که اینقدر معطل بماند».
بفرمایید… بفرمایید….
نمی دانم سمیه صحبتهایی که با آن دختر داشت از چه جنسی بود. اما مطمئنا رنگ و بویی از سیره کریمان داشت. داستان امام حسن مجتبی برایم تداعی شد…
آقا در بین کوچه با اصحابشان در حال عبور بودندمرد شامی چون نزدیک حضرت رسید گفت: آیا تو حسن، پسر علی هستی؟!
حضرت سلام اللّه علیه با آرامش و متانت فرمود: بلی.
مرد شامی گفت: دوست داری همان راهی را بروی که پدرت رفت؟
حضرت فرمود: وای بر تو! آیا می دانی که پدرم چه سوابق درخشانی داشت؟!
مرد شامی با خشونت و جسارت گفت: خداوند تو را همنشین پدرت گرداند، چون پدرت کافر بود و تو نیز همانند او کافر هستی و دین نداری.
در این لحظه، یکی از همراهان حضرت سیلی محکمی به صورت مرد شامی زد و او را نقش بر زمین ساخت.
امام حسن علیه السلام فورا عبای خود را روی مرد شامی انداخت و از او حمایت نمود؛ و سپس به همراهان خود فرمود: شما از طرف من مرخّص هستید، بروید در مسجد نماز گذارید تا من بیایم.
پس از آن امام علیه السلام دست مرد شامی را گرفت و او رابه منزل آورد و پس از رفع خستگی و خوردن غذا، یک دست لباس نیز به او هدیه داد و سپس روانه اش نمود.
بعضی از اصحاب به حضرت مجتبی علیه السلام گفتند: یا ابن رسول اللّه! او دشمن شما بود، نباید چنین محبّتی در حقّ او شود.
حضرت فرمود: من ناموس و آبروی خود و دوستانم را با مال دنیا خریداری کردم.
همچنین در ادامه روایت آمده است: پس از آن که مرد شامی رفت، به طور مکرّر از او می شنیدند که می گفت: روی زمین کسی بهتر و محبوب تر از حسن بن علی علیهما السلام وجود ندارد.[1]
پی نوشت ها
[1] ترجمة الامام الحسن عليه السلام : ص 149، به نقل از طبقات ابن سعد.
منبع:
چهل داستان و چهل حديث از إمام حسن مجتبى عليه السلام عبداللّه صالحى