سرم را که بالا می گیرم چشمانم از نور شدید خورشید سیاهی می رود. بعد از چند ساعت دوندگی و وسواس برای این که کدام کفش را انتخاب کنم ترجیح میدهم به مغازه بعدی که رسیدم کفش مورد علاقه ام را پیدا کنم. از پله برقی پل هوایی به آن سمت خیابان می روم. هوا خیلی گرم بود خورشید وسط آسمان خودش را خوب نشان می داد احساس می کردم مغزم در حال پختن است. با خودم گفتم خورشید گرفتگی هم گاهی بد نیست. به مغازه کفش فروشی که رسیدم جو داخل مغازه و چرمهای مخصوص کفش که روی میز و بعضی هم که به دیوار زده بودند توجهم را جلب کرد، بوی چرم تازه حس خوبی به من می دهد. پیرمردی همراه با چند جوان در حال ساختن کفش بودند هر کدام کاری انجام می دادند. در حال نگاه کردن به کار دستشان بودم که صدایی رشته تفکرم را پاره کرد. (خانم بفرمایید در خدمتم). نگاهم به سمت کفشهای داخل مغازه بود بالاخره یک جفت را انتخاب کردم. از یک طرف عرق پیشانی پیرمرد و دستهای پینه بسته اش و از طرف دیگر جوانانی که با تمام توانشان در حال کنترل دستگاهها بودند از ذهنم پاک نمیشد. راضی هستم از این که کفشی را انتخاب کردم که ساخت کشورم هست. دستم را که بالا می آورم و در مقابل نورخورشید قرار می دهم جلوی نورش را میگیرد به اندازه یک کف دست نورش را دیگر نمیبینم. با خودم می گویم نکند که تولید داخلی کشورمان را با یک انتخاب غربی جایگزین کنم و دچار خورشید گرفتگی شوم.
خورشیدگرفتگی