بی آن که بدانم ماجرا چیست
ارسال شده در 12 شهریور 1396 توسط حيدري در بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان, دست نوشته های من
قلم در دستم سنگینی می کند انگشتانم برای گفتن واژه ها قدری سنگین شده اند، شاید قلبم سنگین شده که نمی توانم واژه ها را کنار هم خوب بچینم، تسبیح را در دست می گیرم و مدام ذکر من این شده، باید بی تفاوت ساده بگذرم و فراموش کنم …………
چشمها – پنجرههای تو – تأمل دارند
فصل پاییز هم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند
تا غمت خار گلو هست ، گلوبند چرا !؟
کشتههایت چه نیازی به تجمل دارند ؟
همهجا مرتع گرگ است ، به امید کهاند !؟
میشهایم که ته چشم تو آغل دارند …
برگ با ریزش بیوقفه به من میگوید :
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند
هرکه در عشق سر از قله برآرد هنر است ؛
همه تا دامنهی کوه تحمل دارند…….
شاعر؟؟؟؟؟
باسلام و احترام
بسیار عالی بود
موفق باشید