موضوع: "دست نوشته های من"
دنیای دریایی
دور هم جمع شده بودند، هر کس چیزی می گفت، یکی از خانه جدیدی که متراژ بیشتری نسبت به قبلی دارد و دیگری از ماشین شاسی بلندی که تازه با ماشین قبلی تعویض کرده بود،از سرویس های آشپزخانه که تازه گرفته بودند و چندین میلیون بابت سرویس جدید داده اند، و سرویس های قبلی هم با همین قیمت مشابه به دلیل این که مدشان رفته، دیگر به کار نمی آیند، صدایشان خیلی بلند بود، با این که فاصلهی من از آن ها خیلی زیاد بود، اما صدایشان را می شنیدم، طلا و تک پوشهایی که به دستشان بود بدون اغراق چندین خانواده را از فقر و فلاکت نجات می داد، مات و مبهوت تنها به حرف هایشان گوش می دادم، دوست داشتم کنارشان بنشینم و نظرات خودم را هم بگویم اما آن قدرها احساس صمیمیت نمی کردم و راحت نبودم ناخوداگاه سؤالی به ذهنم می آید اگر اهل بیت در زمان ما زندگی می کردند به این وضعیت زندگی راضی بودند، در زمان امام ششم گروهی از شیعیان در نزد امام صادق(ع) مورد تعریف و تمجید قرار گرفتند، آن حضرت پرسید «عیادت ثروتمندان آن ها از فقرا چگونه است؟» گفته شد که کم است، آن حضرت پرسیدند «کمک کردن ثروتمندان آنها نسبت به فقرایشان چگونه است؟» گفتند که شما اخلاقی را بیان می کنید که نزد ما کم است و امام در کمال تعجب پرسیدند «پس چگونه آنها خود را شیعه می پندارند؟». دوست داشتم کلام امام را به آن جمعیت برسانم مثل دنیا مثل دریایی است که شخص تشنه از آن می نوشد و هرگز سیراب نمی شود، تا او را بکشد.
آخر پاییز بود که گوشیم به صدا در آمد، مسئول اعزام خواهران مبلغ پشت خط بودند، امسال هم توفیق شد که همراه دختران دبیرستان راهی سفر جنوب شوم، «از همان ابتدا که اتوبوس شروع به حرکت می کند ترجیح می دهم که بایستم و برای دختران از آداب سفر و این که این سفر با بقیه مسافرت هایی که داشته اند فرق دارد، صحبت کنم، معمولاً روش تبلیغم به این شکل است که با دخترها حسابی دوست می شوم و این منجر به این می شود که به راحتی صحبتها و دغدغه هایشان را در هر زمینه ای مطرح کنند»، اولین پایگاهی که پیاده شدیم اهواز بود یک شب را در آن جا ماندیم، امشب که در خوابگاه بودم تا ساعت 3 با دختران بحث در رابطه با حجاب، شنیدن موسیقی و . . . داشتم، اما در آن بین دختری بود که در گوشه ای نشسته بود و نیم نگاهی هم به جلسه ما داشت انگار می خواست چیزی بپرسد ولی نمی توانست. فردا صبح که می خواستیم به سمت اروند و سایر مناطق برویم دوباره آن دختر را دیدم اضطراب عجیبی در نگاهش بود، می خواستم خودم به سمت او بروم اما نمی توانستم، ترجیح دادم که اجازه بدهم شرایط اگر مهیا شد بعد خودش می آید و می پرسد. داخل نماز خانه اردوگاه بودم که به سمتم آمد و کنارم نشست، با حالتی بغض آلود گفت «خانم از کجا بدونیم که یکی واقعا! دوستمون دار» به صحبتهایش کاملاً گوش دادم، در این مواقع خیلی با احتیاط پاسخ می دهم، سعی می کنم که مخاطب خیلی احساس ناامنی نکند، حتی تا یک جاهایی با او هم نظر و هم عقیده می شوم، عشق، علاقه، را تأیید می کنم، اما با روش خاصی جهتش را به سمت دیگری می برم، جهتی که عمق و ریشه ای حقیقی دارد بعد از یک ساعت صحبت به سمت نور حرکت می کنیم مناطق را که شبیه دالان هایی از نور بود یکی یکی زیارت کردیم از اروندی که زمانی که کنارش می نشینم دل آشوب زده ام را آرام می کند(نمی دانم اروند که این همه دل های مادران و پدران و همسران عاشق را آشوب کرده، چه رازی در دورنش نهفته است که دل آشوب من را آرام می کند)، تا طلائیه که آن گنبد طلاییش قلب انسان را طلا می کند، از دشت عباسی که، دل انسان را به یاد غیرت عباس ها نورانی می کند، شلمچه ای که غرق در عطر گمنامی شده و داغ پهلوی شکسته مادر را برایم تداعی می کند، دوکوهه ای که منیت را از انسان می گیرد، این دالان ها با بقیه دالان ها فرق داشت، دالان های تزکیه هستند و بعد معارف ناب را با جنسی از شهادت با قلب و روح انسان پیوند می زنند، در مسیر برگشت که باشی دلت از زمین تا آسمان تنگ می شود دلت پر می کشد برای تک تک آن دالان ها، دلت پیش شهدا جا می ماند. دوست داشتم فریادی تا بلندای آسمان بزنم و بگویم شهدا جا مانده ام، از قافله اخلاص و از قافله شهادت جامانده ام، بگویم شهدا از مادیات چیزی نخواستم یعنی دل انسان راضی نمی شود این جا از چیزهایی که دست و پایت را به دنیا بیشتر گره می زند بخواهی، فریاد انسان این جا برای جا ماندن از قافله شهدا بیشتر معنا می دهد، اتوبوس به سمت شهر حرکت می کند، باز هم فکر آن دختر من را اذیت می کند، به سمت صندلی اش می روم، کنارش می نشینم، از قبل به دلیل رابطهی رابطه دوستانه ای که با او ایجاد کردم به راحتی سر صحبت را باز می کند، که یک نفر مدام به من می گوید دوستت دارم و با پیامک هایش ابراز محبت می کند، سعی کردم از زاویه دید خودش وارد بحث شوم از عشق و محبت و این که محبت واقعی را در چه چیزی می بیند و این که اگر واقعا آن پسر او را دوست دارد چرا اقدام نمی کند و با خانواده برای خواستگاریش نمی آید، از مقام و ارزش خلیفه اللهی انسان گفتم. اشک در چشمانش جمع شده بود دستانش را گرفتم و از او خواهش کردم که قلبش را با خانم حضرت زهرا (سلام الله) بیشتر آشنا کند، نمی دانم حرف هایم تا چه اندازه برایش مفید بود اما زمان خداحافظی بعد از تشکرهای مفصل و این که زاویه دیدش نسبت به آن انسان فرق کرده از من خداحافظی کرد و در آخر گفت خانم بلاکش کردم محبت و عشق حقیقی را پیدا کردم و اگر خدا بخواهد همانی که خودش را صلاح بداند سر راهم قرار می دهد.
امروز امتحان سطح 3 داشتم، «مادرم روز عیدفطر با خانواده به سمت مشهد حرکت کردند، من به دلیل امتحان و پاره ای دلایل دیگر نرفتم» این چند روز که مادرم نبود، آشپز و همه کاره ی خانه خودم بود، از یک طرف کارهای خانه و از طرفی درس خواندن، همه را با هم تجربه کردم، واقعا سخت است، حداقل حال مادرم را 12 روز درک کردم، چقدر سخت بود زمانی که گرد و غبار روی پنجره و شیشه ها می نشست و باید تمیزش می کردم، چقدر سخت بود روزهایی که صورت مهربان مادرم را نمی دیدم، چقدر سخت بود زمانی که صدای دلنشینش را نمی شنیدم، بله سخت بود، زمانی که مادرم نبود هرچی که به دستم می رسید تهیه می کردم و می خوردم اما موقعی که خودش بود بهترین ها را برایم تدارک می دید حتی ساده ترین غذا هم که تهیه می کرد خوشمزه ترین غذای دنیا بود، امروز که سر جلسه رفتم، بعد از امتحان با خودم می گفتم نهار چی بخورم به دوستان گفتم کوکو تهیه می کنم راحت و ساده، به در خانه که رسیدم کلید را انداختم روی در، دیدم در باز شد و مطمأن شدم مادرم رسیده، باز بوی غذای مادرم در آشپزخانه پیچیده بود غذای خوشمزه مادرم بعد از خستگی امتحان، تمام خستگی را از وجودم گرفت، مادرم دوستت دارم به خاطر تمام مهربانیهایت، قدر مادرانمان را بیش از پیش بدانیم.فاز اول: مادر کجایی: روبروی پنجره فولاد برایت دعا می کنم که عاقبت بخیر شوی. فاز دوم: دخترم دستم که به ضریح برسد اول حاجت تو را از خدا می خواهم. فاز سوم: این جا امشب دعای کمیل می خوانند زمانی که به عبارت یا سریع الرضا رسیدم خواستم که خدا از تو راضی باشد. فاز چهارم: از سقاخانه آب نوشیدم به یاد تو هم بودم. فاز پنجم: برای کبوترها به نیت تو دانه ریختم. فاز ششم: در بازار حرم به فکر تهیه هدیه ای برایت بودم. فاز هفتم: دخترم در صحن آقا که می نشینی دوست نداری که برگردی و تمام غصه هایت را فراموش می کنی. فاز هشتم: دستم به ضریح رسیده همین حالا گوشی را به سمت ضریح گرفته ام خواسته ات را بگو. فاز نهم : این فاز با من مادر به نیت جوادالأئمه فرزند آقا که خیلی ارادت به جوادشان دارن به همین نیت این فاز را تقدیم شما می کنم شرمنده مادر این فاز دیگر نوبت من است عاشقانه دوستت دارم شرمنده ام تمام فازهای مثبت دنیا برای وجود تو است و من با تمام این فازها انگار خودم در حرم آقا بودم و خواستم بگویم من حتی اگر یک فاز کوچک هم داشته باشم جبران یک لحظه از شب نخوابی های تو را نمی کند.
امروز هوا خیلی گرم بود، کار کپی داشتم نمی دانم چرا اما ترجیح دادم با وجود این هوای گرم ساعت 12 از خانه بیرون بزنم، خیلی خسته شدم کفش هایم به شدت داغ شده بود زیر چادر مشکی هم که باشی، گرمای هوا چندین برابر می شود، وارد مغازه که شدم یک نفر جلوتر از من بود روی صندلی نشستم تا نوبت من شود، چشم هایم را به متونی که روی دیوار مغازه زده بودند دوختم و همین طور مطالب و عکس ها را نگاه می کردم مشغول کار خودم بودم که آقای تقریبا مسنی وارد شد، «توپش خیلی پر بود تا چشمش به من و خانم دیگر که او هم پوشش مناسبی داشت افتاد زبان به گله و شکایت باز کرد که چند روز پیش دزدها من را گرفته اند و کتک زده اند و همه ی مدارکم را می خواستند ببرند که خوشبختانه پولی همراهم نبود، این دوره زمانه هم که نمی شود از دست کسی شاکی بود، تا بخواهی شکایت کنی باید کل دارایی تو بدی و آخرش هم هیچی به هیچی مقصر شناخته می شوی، اصلاً خانمها شما زمان شاه همچنین برخوردهایی دیده بودید»، لجم گرفته بود خواستم بگویم بله ندیدم اما از بزرگترها شنیدم که چقدر به زن ها بی حرمتی می شد چقدر دزدی و غارت بود، اما مرغش یک پا داشت، سوال می پرسید و خودش جوابش را می داد البته جوابی که تنها دل خودش را قانع می کرد، ترجیح می دادم جلوی آفتاب بنشینم و ذوب شوم و دیگر صحبت هایش را نشنوم، باز هم ادامه داد «در زمان شاه اصلا مشروب فروشی اگر داشتیم یک مغازه بود حالا کامیون کامیون می آورند مملکت را آب برده» و باز هم خودش جواب سوالش را داد آخر سر هم که می خواست مغازه را ترک کند به خانم صاحب مغازه گفت :«خانم کارت عابرم را شما به من دادید یا نه؟؟؟» احساس می کردم اگر جوابش را بدهیم با خمپاره شصت ناکارمان کند. از مغازه که بیرون آمدم دختری جلویم را گرفت که خانم کمک کنید «از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم »اصلا قیافه اش به گداها نمی خورد گفتم: متولد چه سالی هست در جواب گفت74 تعجم چند برابر شد و ادامه داد «برای شیر بچه ام گدایی می کنم از همسرم جدا شده ام » نمی دانم شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد، ای کاش گرمای هوا 100 درجه بود و ذوب می شدم اما این اتفاق ها و صحبت ها را هرگز نمی شنیدم و اگر می شنیدم ای کاش کاری از دستم برمی آمد.
آخرین نظرات