آخر پاییز بود که گوشیم به صدا در آمد، مسئول اعزام خواهران مبلغ پشت خط بودند، امسال هم توفیق شد که همراه دختران دبیرستان راهی سفر جنوب شوم، «از همان ابتدا که اتوبوس شروع به حرکت می کند ترجیح می دهم که بایستم و برای دختران از آداب سفر و این که این سفر با بقیه مسافرت هایی که داشته اند فرق دارد، صحبت کنم، معمولاً روش تبلیغم به این شکل است که با دخترها حسابی دوست می شوم و این منجر به این می شود که به راحتی صحبتها و دغدغه هایشان را در هر زمینه ای مطرح کنند»، اولین پایگاهی که پیاده شدیم اهواز بود یک شب را در آن جا ماندیم، امشب که در خوابگاه بودم تا ساعت 3 با دختران بحث در رابطه با حجاب، شنیدن موسیقی و . . . داشتم، اما در آن بین دختری بود که در گوشه ای نشسته بود و نیم نگاهی هم به جلسه ما داشت انگار می خواست چیزی بپرسد ولی نمی توانست. فردا صبح که می خواستیم به سمت اروند و سایر مناطق برویم دوباره آن دختر را دیدم اضطراب عجیبی در نگاهش بود، می خواستم خودم به سمت او بروم اما نمی توانستم، ترجیح دادم که اجازه بدهم شرایط اگر مهیا شد بعد خودش می آید و می پرسد. داخل نماز خانه اردوگاه بودم که به سمتم آمد و کنارم نشست، با حالتی بغض آلود گفت «خانم از کجا بدونیم که یکی واقعا! دوستمون دار» به صحبتهایش کاملاً گوش دادم، در این مواقع خیلی با احتیاط پاسخ می دهم، سعی می کنم که مخاطب خیلی احساس ناامنی نکند، حتی تا یک جاهایی با او هم نظر و هم عقیده می شوم، عشق، علاقه، را تأیید می کنم، اما با روش خاصی جهتش را به سمت دیگری می برم، جهتی که عمق و ریشه ای حقیقی دارد بعد از یک ساعت صحبت به سمت نور حرکت می کنیم مناطق را که شبیه دالان هایی از نور بود یکی یکی زیارت کردیم از اروندی که زمانی که کنارش می نشینم دل آشوب زده ام را آرام می کند(نمی دانم اروند که این همه دل های مادران و پدران و همسران عاشق را آشوب کرده، چه رازی در دورنش نهفته است که دل آشوب من را آرام می کند)، تا طلائیه که آن گنبد طلاییش قلب انسان را طلا می کند، از دشت عباسی که، دل انسان را به یاد غیرت عباس ها نورانی می کند، شلمچه ای که غرق در عطر گمنامی شده و داغ پهلوی شکسته مادر را برایم تداعی می کند، دوکوهه ای که منیت را از انسان می گیرد، این دالان ها با بقیه دالان ها فرق داشت، دالان های تزکیه هستند و بعد معارف ناب را با جنسی از شهادت با قلب و روح انسان پیوند می زنند، در مسیر برگشت که باشی دلت از زمین تا آسمان تنگ می شود دلت پر می کشد برای تک تک آن دالان ها، دلت پیش شهدا جا می ماند. دوست داشتم فریادی تا بلندای آسمان بزنم و بگویم شهدا جا مانده ام، از قافله اخلاص و از قافله شهادت جامانده ام، بگویم شهدا از مادیات چیزی نخواستم یعنی دل انسان راضی نمی شود این جا از چیزهایی که دست و پایت را به دنیا بیشتر گره می زند بخواهی، فریاد انسان این جا برای جا ماندن از قافله شهدا بیشتر معنا می دهد، اتوبوس به سمت شهر حرکت می کند، باز هم فکر آن دختر من را اذیت می کند، به سمت صندلی اش می روم، کنارش می نشینم، از قبل به دلیل رابطهی رابطه دوستانه ای که با او ایجاد کردم به راحتی سر صحبت را باز می کند، که یک نفر مدام به من می گوید دوستت دارم و با پیامک هایش ابراز محبت می کند، سعی کردم از زاویه دید خودش وارد بحث شوم از عشق و محبت و این که محبت واقعی را در چه چیزی می بیند و این که اگر واقعا آن پسر او را دوست دارد چرا اقدام نمی کند و با خانواده برای خواستگاریش نمی آید، از مقام و ارزش خلیفه اللهی انسان گفتم. اشک در چشمانش جمع شده بود دستانش را گرفتم و از او خواهش کردم که قلبش را با خانم حضرت زهرا (سلام الله) بیشتر آشنا کند، نمی دانم حرف هایم تا چه اندازه برایش مفید بود اما زمان خداحافظی بعد از تشکرهای مفصل و این که زاویه دیدش نسبت به آن انسان فرق کرده از من خداحافظی کرد و در آخر گفت خانم بلاکش کردم محبت و عشق حقیقی را پیدا کردم و اگر خدا بخواهد همانی که خودش را صلاح بداند سر راهم قرار می دهد.
از دالان هایی از جنس نور تا بلاک تاریکی