پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
رسم همیشگی پاییز ریزش برگهاست. قرن هاست که می گذرد از این رفت و آمدها و شاید گاهی، شاید هم همیشه یادمان می رود یک نفر هست که قرن هاست رفته و قرار است روزی برگردد.
پنجره دل که باز می شود سمت غربت را به نظاره می نشیند و آن را دستاویزی قرار می دهد برای فراق و شاید هم فرار. شاید یک اتفاق از همان مثال معروف که می گویند شاید برای شما هم اتفاق بیفتد در مسیر ناخودآگاه و خودآگاه زندگیت سبز شود و گاهی فکرت کار نکند و جواب خیلی از سؤالات را پیدا نکنی و باید بگردی و بگردی اما گاهی جوابش در هیچ کتاب لغتی نیست از قاموس گرفته تا مفردات راغب همه را می گردی و جوابش را پیدا نمی کنی.
گاهی باید خیلی از سؤالات بی جواب بماند. مثل نبودن و غربت تو که نمی شود پرسید که چرا نیستی؟
این روزها بعد از گذشت فرودها و نه فرازهای زندگی پی می برم این که تو نیستی دلیل اصلی آن خود ما هستیم.